چهارشنبه / ۲۶ آذر / ۱۴۰۴ Wednesday / 17 December / 2025
×

از خاکریزهای داغ طلائیه تا پله‌های نفس‌گیر یک خانه اجاره‌ای در کرج، مسیری است که سبحان نگهداری با زخم‌هایی که هرگز التیام نیافت، پیموده است.

از خاکریز طلائیه تا پله‌های نفس‌گیر یک خانه اجاره‌ای/ جانبازی که درد را نجیبانه تحمل می‌کند+فیلم
  • کد نوشته: 3739
  • ۲۶ آذر
  • 11 بازدید
  • بدون دیدگاه
  • برچسب ها
    استانها

    به گزارش کمال مهر،  این گفت‌وگو از دل یک زندگی عادی بیرون نیامده است؛ از دل سال‌هایی بیرون آمده که هنوز تمام نشده‌اند. سال‌هایی که برای سبحان نگهداری، جانباز ۲۵ درصد، نه در تقویم متوقف شده‌اند و نه در خاطره. جنگ برای او فقط یک نقطه در گذشته نیست؛ زخمی است که هر روز با درد بیدار می‌شود، با پله‌های تنگ خانه جان می‌گیرد و شب‌ها با تشنج و بی‌خوابی ادامه پیدا می‌کند.

    روایت از طلاییه آغاز می‌شود؛ از نقطه صفر مرزی، از خاکریزهایی که یک سرباز جوان آن‌ها را مثل ناموسش حفظ می‌کرد، از شبی که آرپی‌جی سنگر را لرزاند و دوستی را به شهادت رساند و بدنی را برای همیشه مجروح کرد. اما این روایت، فقط داستان اصابت گلوله نیست؛ داستان ترکش‌هایی است که دیده نشدند، درمان نشدند و سال‌ها بعد، زندگی را نشانه گرفتند. ترکش‌هایی که به جای میدان نبرد، در کارگری، آرماتوربندی سنگین، تنهایی‌های بیمارستان و قطع انگشتان پا خودشان را نشان دادند.

    سبحان نگهداری، امروز نه از قهرمانی حرف می‌زند و نه از طلبکاری. او با صدایی آرام و لحنی نجیب، از شرمندگی مقابل همسر و فرزندی می‌گوید که گاهی خواسته‌های کوچکش بزرگ‌ترین فشار روحی پدر می‌شود. از پدر و مادری سالخورده که دورند، از برادری ناشنوا و برادری دیگر که با سرطان مغز می‌جنگد، و از عذاب وجدانی که از همه دردها سنگین‌تر است.‌

    زیستن در خانه‌ای اجاره‌ای با پله‌هایی نفس‌گیر، مستمری‌ای که به سختی کفاف زندگی را می‌دهد و درمانی که پایان ندارد. اما در میان همه این تلخی‌ها، هنوز نوری هست؛ نوری که از یاد شهدا می‌آید، از نام شهید همت، از اشک‌هایی که با شنیدن نام مشهد جاری می‌شود و از لبخند پسربچه‌ای که به پدر جانبازش افتخار می‌کند. این روایت، آیینه‌ای است روبه‌روی وجدان جمعی. صدای آرام مردی که روزی برای امنیت این سرزمین ایستاد و امروز فقط یک خواسته دارد: دیده شدن، شنیده شدن و روشن شدن تکلیفش. 

    .

    یک تماس کوتاه، یک هماهنگی ساده و چند روز بعد خودمان را پشت در خانه‌ای دیدیم که سال‌هاست رنج، مهمان آن شده است. با شنیدن صدای زنگ، پسربچه‌ای با شوق آیفون را برداشت و سلام و سپس درب را باز کرد. پله‌های زیادی را در پیش داشتیم، آرام‌آرام آن‌ها را طی کردیم اما کم‌کم به نفس‌نفس افتادیم. مردی آرام با چهره‌ای خسته اما نجیب، مقابل در ایستاده بود.

    خانه کوچک بود و شرایط، سخت‌تر ازآنچه در تماس تلفنی تصور می‌کردیم. زخم‌های درگیری با اشرار فقط روی تن او نمانده بود؛ زندگی‌اش هم مجروح بود. در میان همه این تلخی‌ها، پسربچه‌ای ۱۰ ساله با چشم‌هایی پر از آرزو کنار پدر نشست و لبخند می‌زد و نگاهش به تلویزیونی بود که لکه‌های بزرگ سیاه روی صفحه‌اش خرابی آن را فریاد می‌زد.

    سبحان نگهداری، جانباز ۲۵ درصدی که در سال‌ ۱۳۸۳، زمانی که تنها ۵ روز به پایان سربازی‌اش مانده بود، در جریان درگیری با اشرار در نقطه صفر مرزی خوزستان، آماج گلوله قرار گرفت و مجروح شد. ۲۵ درصد جانبازی‌ فقط یک عدد نیست، بلکه روایت روزهایی است که به سختی و با درد شب شدند و خاطراتی که هرگز از ذهنش پاک نشدند و یادشان هم آرامش را از او می‌گیرند.

    اخبار کرج , اخبار استان البرز , جانبازان اعصاب و روان ,

    او تعدادی از انگشتان پایش را از دست داده و در شرایط سخت جسمی و روحی به سر می‌برد اما با همه‌ این دردها، زندگی‌اش در سکوت و نجابت می‌گذرد؛ در خانه‌ای ساده، میان مشکلات مالی، با همسری صبور و پسربچه‌ای ۱۰ ساله که دنیای کوچک اما پرامیدش را با لبخند پدر تقسیم می‌کند.

    تا رسیدن مهمان‌هایی که از آمدنشان خبر داشتیم، زمان کافی برای تهیه گزارش وجود داشت، لوازم و تجهیزات تصویربرداری را آماده کردیم، خبرنگار مقابل آقای نگهداری نشست و مصاحبه آغاز شد.

    کمال مهر: لطفاً خودتان را کامل معرفی کنید و از شرایط خود برای ما بگویید.

    سبحان نگهداری جانباز ۲۵ درصد هستم، از استان کهکیلویه و بویراحمد، شهرستان دهدشت که در سال ۱۳۹۰ با همسرم ازدواج کردم و در حال حاضر یک پسر به نام امیرعلی دارم و ساکن کمالشهر کرج و در حال درمان در یکی از بیمارستان‌های تهران هستم.

    کمال مهر: چگونه و در چه سالی جانباز شدید؟

    در سال ۱۳۸۳ روزهای پایانی خدمت مقدس سربازی را در نقطه صفر مرزی در طلاییه خوزستان سپری می‌کردم، خاکریزها را خانه خود می‌دانستم و مانند ناموسم از آن‌ها دفاع می‌کردم تا اینکه در جریان درگیری با اشرار یکی از دوستانم شهید شد و من بر اثر اصابت تیر به پا و کمرم مجروح و به بیمارستان اهواز منتقل شدم اما هیچ‌کس از ترکش جامانده در پایم چیزی نگفت و من هم با همان پای مجروح، چند سال کارگری کردم و آرماتوربندی سنگین انجام دادم تا جایی که فشار ترکش به مغزم رسید.

    کمال مهر: چه چیزی از آن حادثه به یادتان می‌آید؟

    خوب یادم هست چند نفر در کمین گروهک منافقین که قصد داشتند خط لوله نفت اهواز را منفجر کنند بودیم. درگیری شروع شد، با آرپی‌جی سنگر ما را زدند. فقط یادم هست یک لحظه چیزی به سنگر خورد و من پرت شدم، بعد از آن دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، خودم را در بیمارستان اهواز دیدم.

    در سال ۱۳۸۸ مرا به بیمارستانی در تهران بردند و چند بار جراحی شدم اما اغلب تنها بودم و شب‌ها همان‌جا مقابل بیمارستان می‌خوابیدم و صبح مجدد به بیمارستان مراجعه می‌کردم و بستری می‌شدم اما درد تمام نمی‌شد تا جایی که انگشتان پایم را قطع کردند و بعد از آن تشنج‌ها شروع شد. از همان زمان تا به امروز، درگیر درمان و عوارض آن مجروحیت هستم.

    کمال مهر: چطور شد که کرج را برای سکونت انتخاب کردید؟

    پس از مراجعات پی‌درپی به بیمارستان و نیاز به تزریق‌های مکرر، نظر پزشکان این بود محل زندگی و درمانم باید به هم نزدیک باشند، به همین دلیل، کرج و به خاطر شرایط مالی، این منطقه را انتخاب کردیم.

    کمال مهر: در حال حاضر شرایط جسمی و روحی شما چگونه است؟

    در حال حاضر تحت درمان هستم و نمی‌توانم کار کنم زیرا پزشکان می‌گویند باید استراحت کنم. همین شرایط موجب می‌شود از لحاظ روحی دچار مشکل شوم. حتی چند بار هم در بیمارستان اعصاب و روان در تهران بستری شده‌ام. یکی از مهم‌ترین مشکلاتم تشنج‌هایی است که مرا آزار می‌دهند.

    اخبار کرج , اخبار استان البرز , جانبازان اعصاب و روان ,

    کمال مهر: از شرایط خانوادگی (پدر، مادر، …) برایمان بگویید؟

    پدر و مادر پیری دارم که در شهرستان زندگی می‌کنند و از آن‌ها دورم و زیاد هم نمی‌توانم به دیدارشان بروم. دو برادر دارم که یکی از آن‌ها ناشنواست و نمی‌تواند صحبت کند و دیگری سرطان مغز دارد که تحت درمان است. بخشی از عذاب وجدانم به خاطر آن‌ها نیز هست که نمی‌توانم به خانواده‌ام کمک کنم، علاوه بر اینکه شرمنده همسر و فرزندم نیز هستم چون نمی‌توانم نیازهای اولیه آن‌ها را تأمین کنم.

    فشار زیادی را از نظر روحی و روانی تحمل می‌کنم زیرا فرزندم گاهی از من چیزهایی را درخواست می‌کند که قادر به تهیه آن‌ها نیستم. حتی یک لباس ورزشی که البته آن را با قرض گرفتن از آشنایان برایش فراهم کردم. احساس سرخوردگی دارم و فکر می‌کنم اگر دنیا را داشته باشم اما رضایت خانواده را نداشته باشم، هیچ ارزشی ندارد.

    کمال مهر: روند درمانتان در چه مرحله‌ای است؟

    در حال حاضر تحت درمانم و پزشکان می‌گویند که ازکارافتاده هستم و نمی‌توانم کار کنم اما این موجب رنجش من می‌شود و احساس سربار بودن می‌کنم و عذاب وجدان می‌گیرم. به خاطر ترکشی که توی کمرم بوده و باعث آسیب به نخاع و دیسکم شده، بالا آمدن از این پله‌ها برایم دشوار است و باید از کمربند استفاده کنم اما چاره‌ای ندارم.

    هر بار در بیمارستان بستری می‌شوم خانواده‌ام آواره می‌شوند و باید مدت طولانی در بیمارستان کنار من باشند و همین موضوع مرا آزار می‌دهد. ماهی ۱۲ میلیون تومان مستمری دریافت می‌کنم که با احتساب هزینه‌های کسر شده تقریباً هفت میلیون تومان برایم می‌ماند. 

    کمال مهر: تاکنون از تسهیلات مربوط به جانبازان استفاده کرده‌اید؟

    بله، در سال ۱۳۹۰ وامی را از بنیاد شهید دریافت کردم اما وقتی شرایط برادرم را دیدم که با سرطان دست‌وپنجه نرم می‌کند، آن را صرف درمان وی کردم اما ۱۸ ماه است که نتوانسته‌ام اقساط آن را نیز بپردازم. در شرایطی که برخی از مردم روزی ۲۰۰ هزار تومان خرج روزانه مدرسه فرزندانشان را می‌دهند من توان پرداخت اقساط وامم را هم ندارم.

    کمال مهر: انتظار شما از مسئولان چیست؟

    برخی نمایندگان در برنامه‌های تلویزیونی صحبت از ماده‌ها و تبصره‌ها می‌کنند و وعده‌هایی را به جانبازان می‌دهند و همین موضوع سبب شده مردم هم در مورد ما جور دیگری فکر و تصور کنند که ما خانه و خودرو دریافت کرده‌ایم و ناله‌مان بی‌دلیل است و با ما بدرفتاری می‌کنند، درحالی‌که هیچ‌یک از این گزینه‌ها شامل حال ما نشده و فقط وعده‌هایش را شنیده‌ایم.

    ما برای دفاع از ناموس این مملکت دچار حادثه شدیم و انتظار داریم حداقل‌ها برایمان فراهم شود وگرنه جان ناقابلی داریم که آن را نیز فدای رهبر و مردم می‌کنیم. قهرمانان واقعی شهدا بودند و ما کاری نکردیم اما انتظار ما از مسئولان بیشتر است. می‌دانیم که آن‌ها نیز درگیر هستند و رسیدگی به امور این‌همه جانباز و خانواده‌های شهدا و ایثارگران کار دشواری است اما ما هم یکی از آن‌ها هستیم.

    کمال مهر: اگر مسئولان شنونده صحبت‌های شما باشند، به آن‌ها چه می‌گویید؟

    من هر بار به مسئولی پیام دادم یا ارتباط برقرار کردم و درخواست کمک داشتم چیزی ندیدم اما از آن‌ها خواهش می‌کنم مشکلات مردم و قشر جانباز را حل کنند، به فکر جوانان باشند و آن‌ها را دریابند تا دشمن و شبکه‌های بیگانه از آن‌ها سوءاستفاده نکنند. از طرفی می‌خواهم که مشکل اشتغالم را حل و تکلیفم را روشن کنند. اگر حقم هست پیگیر کارم باشند و اگر هم حقم نیست بدون معطلی به من بگویند تا بدانم چه‌کار کنم.

    کمال مهر: طی این سال‌ها چه چیزی شما را آرام می‌کند؟

    یاد شهدا واقعاً باعث آرامشم می‌شود. هر وقت به شهرستان می‌روم، بر خود واجب می‌دانم که حتماً سری به شهرضا بزنم و بر سر مزار شهید همت حاضر شوم و با او درد دل کنم. نگاه به عکس‌های او تا مدتی مرا از قرص بی‌نیاز می‌کند. این آرامش، یک آرامش معمولی نیست؛ آرامشی است که فقط می‌توان از شهدا گرفت و من آن را از شهید همت دریافت می‌کنم.

    اگر قرار است کاری کنیم و اگر قرار است راه شهدا را ادامه دهیم، باید بیاییم وسط میدان و مشکلات جوان‌ها را حل کنیم؛ نه با شعار، بلکه با فهم دردشان و ایستادن پای آن، درست مثل شهدا.

    کمال مهر: شنیده‌ایم امروز مهمان دارید و منتظر حضور عزیزانی هستید، در این باره هم صحبت کنید.

    بله، چند روز پیش مدیرعامل شرکت گاز استان البرز با من تماس گرفت و گفت که چند نفر خبرنگار اینجا هستند و شرایط شما را شنیده‌اند و می‌خواهند از شما گزارشی تهیه کنند، من هم استقبال کردم. در همان تماس تلفنی به من گفتند که برای من و خانواده‌ام سفر مشهد را تدارک دیده‌اند، همان‌جا انگار بال درآوردم و از خوشحالی گریه می‌کردم.

    کمال مهر: آخرین بار کی به مشهد مقدس رفته‌اید؟

    من هنوز مشهد را ندیده‌ام و آقای غفاریان این موضوع را می‌دانست و پیگیری کرد و خدا رو شکر امام رضا هم ما را دعوت کرده است. آن روز که این خبر را به من داد من تا صبح گریه می‌کردم و از آن زمان برای آن روز و شب‌ها لحظه‌شماری می‌کنم.

    کمال مهر: صدای زنگ در به گوش می‌رسد و آقای نگهداری مدیرعامل شرکت گاز استان همراه با مسئول امور ایثارگران این شرکت را به داخل دعوت می‌کند. کمی طول می‌کشد و آن‌ها نیز با یک تلویزیون وارد می‌شوند. پسرک از خوشحالی فقط لبخند می‌زند و مرد خانواده با شرمندگی فقط از مهمانان تشکر می‌کند، دست آن‌ها را می‌بوسد و با بغض آن‌ها را به نشستن روی مبل‌های ساده منزل دعوت می‌کند.

    اخبار کرج , اخبار استان البرز , جانبازان اعصاب و روان , اخبار کرج , اخبار استان البرز , جانبازان اعصاب و روان , اخبار کرج , اخبار استان البرز , جانبازان اعصاب و روان ,

    صحبت از مشهد به میان می‌آید و اشک در چشمان مهمانان امام رضا(ع) حلقه می‌زند. امیرعلی بسیار خوشحال است و رفتن به موج‌های آبی مشهد را آرزوی خود می‌داند و از اینکه قرار است آنجا را از نزدیک ببیند در پوست خود نمی‌گنجد. او اما همچنان به پدرش افتخار می‌کند و می‌گوید که پدرم در راه دفاع از وطن جانباز شده و من به داشتن چنین پدری افتخار می‌کنم.

    امیرعلی از همین‌جا قول می‌دهد چشمش که به پنجره فولاد و گنبد و بارگاه امام هشتم افتاد ما را از دعای خیرش فراموش نکند و چه زیباست برآورده شدن این آرزو و لبخندهای شیرین و دل‌نشین امیرعلی …

    گفت‌وگو: صدیقه صباغیان

    انتهای پیام/

     

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *