با گذشت سالها، هنوز هم وقتی پای حرفشان مینشینی، از روزهایی میگویند که با دستان خودشان گلهای زندگیشان را روانه جبهه کردند. رقیه سادات محمدی، بانوی ۷۶ ساله با گذشت ۲۵ سال هنوز هم با شور و حرارت خاصی از دو پسر شهیدش سخن میگوید؛ سید مهدی و سید صاحب برای او همیشه زنده هستند و او حضور آنها را به خوبی حس میکند.
به این که دو فرزندش را در راه اسلام و دفاع از خاک میهن داده است، افتخار میکند و میگوید اگر باز هم برای دفاع از کشور نیاز باشد، پسر دیگرش را نیز به جنگ میفرستد. سالها زندگی در محله باب الطاق کربلا، همه وجودش را از عشق امام حسین(ع) سرشار کرده است و این عشق باعث شد وقتی خانوادهاش از سوی دولت صدام اخراج شدند، خانهای کوچک در جوار مسجد امام حسین(ع) تهران انتخاب کند تا بتواند ۵ فرزندش را با نام امام حسین(ع) بزرگ کند.
کوچهای با عطر یاس
اتاق کوچک آنها دست نخورده نگه داشته شده است و مادر که این روزها توان بالا رفتن از پلهها را ندارد، با خیره شدن به در اتاق، خاطره روزهایی را مرور میکند که سید مهدی و سید صاحب به اتاقشان میرفتند.
رقیه سادات محمدی پس از پیوند زناشویی با پسرعمویش برای زندگی راهی کربلا شد و ۱۵ سال نزدیک بینالحرمین زندگی کرد.
«من و همسرم هر دو اهل مازندران هستیم و عمویم سالها در کربلا زندگی میکرد. ۱۴سالم بود که پسرعمویم به خواستگاری آمد و پس از ازدواج، راهی کربلا شدیم. زندگی در کنار بارگاه امام حسین(ع) بهترین روزهای عمرم بود و چهار فرزندم در آنجا به دنیا آمدند. بارها در حرم امام حسین(ع) متوجه روحانی سیدی میشدم که برای زیارت میآمد. او امام خمینی(ره) بود که به عراق تبعید شده بودند. از همان آشنایی جزیی، مهری به دل من و خانوادهام نشست. سال ۱۳۵۱ پس از مناقشه ایران و عراق، دولت صدام دستور اخراج ایرانیهای مقیم عراق را صادر کرد.
۴ فرزندم در کربلا به دنیا آمده بودند و صاحب را ۷ ماهه باردار بودم. روزی که مجبور به مهاجرت از عراق به ایران شدیم، همه ناراحت بودیم. زندگی در کنار امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) برکت زیادی برای ما داشت. وقتی به تهران آمدیم، در نزدیکی مسجد امام حسین(ع) خانهای خریدیم و دو ماه بعد «صاحب» به دنیا آمد.
او ۴ سال از مهدی کوچکتر بود و همیشه از این که در کربلا به دنیا نیامده بود، غصه میخورد. از همان دوران کودکی آنها در مسجد امام حسین(ع) به نمازگزاران خدمت میکردند. هر روز به ابتدای کوچه خیره میشدم تا آنها از مسجد بازگردند و صدای خندههای آنها فضای کوچه را پر میکرد. مهدی کمی خجالتی بود اما صاحب پرانرژی بود. عاشق کربلا بودند و میگفتند بالاخره یک روز به آنجا بازخواهند گشت.>
لبیک به پیام امام(ره)
۳۱ شهریورماه سال ۱۳۵۹ صدام بر طبل جنگ با ایران کوبید و به این ترتیب خاک کشورمان مورد حمله متجاوزان بعثی قرار گرفت. سیدمهدی نوجوان بود و در پایگاه بسیج مسجد امام حسین(ع) فعالیت میکرد. از این که به خاطر سن کم نمیتوانست به جبهه برود، ناراحت بود. رقیه سادات از روزی که مهدی مخفیانه به جبهه رفت، این گونه میگوید: «میدانستم که دل مهدی هوای جبهه دارد ولی او همیشه از این نگران بود که مخالفت کنم. آرزویم این بود که او درس بخواند و برای خودش شخص مهمی شود.
او مشغول تحصیل در دبیرستان بود و یک روز در هفته نیز برای طرح کاد به مکانیکی میرفت. طی این مدت نیز مقداری پول پسانداز کرده بود و ساک بزرگی خریده بود و آن را مخفی کرده بود. چند روز قبل از رفتن به جبهه هربار وقتی از خانه بیرون میرفت، مخفیانه مقداری لباس با خودش بیرون میبرد و آن را در ساکی که خریده بود، قرار میداد. روز آخر به من گفت کمی دیرتر به خانه میآید. عصر شده بود و منتظر بازگشت او بودم. مادرشوهر دخترم خانه ما بود و دائماً از زنان همسایه و اقوام که فرزندانشان را به جبهه فرستاده بودند، میگفت.
از حرفهای او چیزی متوجه نمیشدم تا این که گفت مهدی به جبهه رفته است. حرف او را باور نکردم و گفتم مهدی در مغازه مکانیکی مشغول است اما پسر کوچکترم- صاحب- نامه مهدی را که در آن نوشته بود «مادر من به جبهه رفتم، دلواپس من نشو» به من نشان داد. کمی ناراحت شدم اما میدانستم برای رسیدن به هدفی که داشت، باید به جبهه میرفت.
۵ سالی در جبهه بود و طی این مدت نامه مینوشت و هر بار نیز وقتی به مرخصی میآمد، درسش را ادامه میداد. در نامههایش از من میخواست برای پیگیری نمرات امتحانیاش به مدرسه بروم. او در همه درسها نمرات قبولی کسب کرد و دیپلم گرفت. آخرین بار که به مرخصی آمد، در کنکور شرکت کرد و بعد از شهادتش متوجه شدیم که در رشته اقتصاد قبول شده است.
مادر وقتی به اینجا رسید، دوباره به عکس مهدی و صاحب خیره شد و با بغض ادامه داد: <مهدی در عملیات مختلفی شرکت داشت و هربار به مرخصی میآمد، صاحب التماس میکرد تا او را هم به جبهه ببرد اما چون ۴ سال کوچکتر بود، او را نمیپذیرفتند. از آنجا که پسر بزرگم، سید کمال، هم در جبهه بود، مهدی از صاحب میخواست تا در خانه بماند و از من و پدرش مراقبت کند. بیقراری صاحب را به خوبی احساس میکردم و میدانستم او هرطور شده به جبهه میرود و بالاخره سن قانونیاش را در شناسنامه تغییر داد و توانست مجوز اعزام به جبهه بگیرد و دو سال و نیم بعد از مهدی، راهی جبهه شد.>
شهدای سادات خمسه
اول مردادماه سال ۶۷ پس از پذیرفته شدن قطعنامه ۵۹۸ توسط ایران، دشمن بعثی که تصور میکرد میتواند از این فرصت استفاده کند، در حمله مجدد تا جاده اهواز به خرمشهر پیش آمد. سحرگاه عید قربان تعداد ۲۸ نفر از بسیجیان گردان الزهرا(س) از لشکر ۱۰ سیدالشهدا سوار بر کامیون از دوکوهه به طرف خرمشهر در حال حرکت بودند که در سهراهی کوشک کامیونشان مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفت.
در بین این رزمندهها ۵ سید به نامهای سید صاحب محمدی، سیدعلی رضا جوزی، سید داوود طباطبایی، سید حسین حسینی و سید مهدی موسوی حضور داشتند و به گفته فرماندهان، آنها از شب قبل میدانستند که همگی شهید میشوند. پس از اصابت گلوله توپ به کامیون، این ۵ رزمنده که همگی سید بودند به شهادت میرسند و بقیه رزمندهها زنده میمانند.
پیکرهای قطعه قطعه شده این ۵ شهید قابل شناسایی نبود و پس از عقبنشینی دشمن، تعدادی از اعضای بدن آنها در همان مکان به خاک سپرده شد؛ مکانی که بعدها مقبرهای با ۵ ستون در آنجا ساخته و به نام مقبره شهدای سادات خمسه کوثر کوشک معروف شد. این مقبره سالهاست که زیارتگاه راهیان نور است و توسل به این شهدا، حاجت بسیاری از زائران را برآورده کرده است.
رقیه سادات محمدی زائر همیشگی این مقبره است و برای زیارت پسرش به این مکان میرود. مادر میگوید: <صاحب که آرزو داشت در راه دفاع از میهن شهید شود، برای این که مرا آماده پذیرش جای خالیاش کند، کمتر به مرخصی میآمد و دیر به دیر نامه میداد. هر وقت شهیدی را میآوردند، در مراسم تشییع آن شهید شرکت میکردم و به مادران شهدا دلداری میدادم. همیشه به آنها میگفتم حضرت ام البنین(س) که چهار پسرش را در راه امام حسین(ع) فدا کرد، اسوه مادران شهدا است. اواخر تیرماه بود که پایان جنگ اعلام شد.
آن روزها صاحب در جبهه بود و مهدی و پسر دیگرم کمال برای مرخصی به تهران آمده بودند. حضرت امام(ره) پس از پذیرش قطعنامه از رزمندگان خواسته بودند همچنان در جبههها حضور داشته باشند. به همین علت مهدی بلافاصله به جبهه غرب بازگشت. عصر روز عید قربان دو پاسدار به خانه ما آمدند و خبر شهادت صاحب را به ما دادند. با شنیدن این خبر، من و پدرش بیهوش شدیم. آنها به ما گفتند سید صاحب به همراه ۴ رزمنده سید دیگر هنگام بازگشت از دوکوهه به خرمشهر با اصابت گلوله توپ شهید شدهاند. از آنجا که اجساد قابل شناسایی نبود، فقط پاهای صاحب را برای ما آورده بودند. او در آخرین نامهاش نوشته بود فکر نکنید جنگ تمام شده است. من برنمیگردم و اگر هم برگردم، طوری برمیگردم که کسی من را نشناسد.
روز عید قربان پیکر او را تشییع کردیم. در آن لحظات همه فکرم پیش مهدی بود و نمیدانستیم چطور این موضوع را به او خبر دهیم. برای انجام مراسم سومین روز شهادت او همه در مسجد بودیم. در یک لحظه خبر رسید پیکر چند شهید دیگر را به معراج شهدا بردهاند. مسجد خالی شد بسیاری برای تشییع شهدا به معراج رفته بودند. در آنجا با تابوت شهیدی روبهرو میشوند که روی آن نام مهدی و محل زندگیاش نوشته شده بود. بلافاصله موضوع را به پسر بزرگم خبر داده بودند. او با باز کردن تابوت، پیکر برادرش را شناسایی کرده بود.
چهار روز از شهادت صاحب میگذشت، همه از شهادت مهدی خبر داشتند ولی کسی نتوانسته بود این موضوع را به من و پدرش بگوید. بالاخره دامادمان این خبر را به ما داد. میدانستم که مهدی دوری برادرش را تحمل نمیکند. مهدی در عملیات مرصاد در جنگ تن به تن با منافقان شهید شده بود. منافقان با قنداق تفنگ صورت او را بشدت زخمی کرده و تیر خلاص به او زده بودند. پیکر مهدی روز عید غدیر تشییع شد. صاحب ۴ سال از مهدی کوچکتر بود ولی ۴ روز زودتر از او به شهادت رسید و هر دو در فاصله ۴ متری از یکدیگر به خاک سپرده شدهاند.>
سفر به کربلا
سفر به کربلا آرزویی بود که رقیه سادات ۴۲ سال در حسرت آن بود. همیشه به خواب مادر میآمدند و او را به صبر و بردباری دعوت میکردند. رقیه سادات سفر به کربلا را هدیهای از سوی دو پسر شهیدش میداند و میگوید: «۴۲ سال در حسرت زیارت کربلا و نجف بودم. سال ۱۳۵۱ که آنجا را ترک کردیم، موقعیتی برای بازگشت پیش نیامد. بهمن سال گذشته مهدی و صاحب به خوابم آمدند. هردو خوشحال بودند و گفتند آمدهایم تو را به کربلا ببریم.
گفتم مگر خودتان نمیآیید؟ صاحب در حالی که لبخندی بر لب داشت، گفت ما هر روز به کربلا میرویم. از خواب بیدار شدم و آن را برای دختر بزرگم تعریف کردم. ساعتی بعد از بنیاد شهید تماس گرفتند و خبر دادند که با نخستین کاروان به زیارت عتبات عالیات خواهم رفت. وقتی چشمم به مرقد امام حسین(ع) افتاد، در حالی که روی ویلچر نشسته بودم، عکس مهدی و صاحب را در دستم گرفتم و گریه کردم. آنها آرزو داشتند که مرقد امام حسین(ع) را زیارت کنند و برای آزاد شدن راه کربلا به شهادت رسیدند. در بینالحرمین یاد مدینه و مزار امالبنین(س) افتادم. بانویی که چهار فرزندش را در راه امام حسین(ع) فدا کرده بود.»
بعد از دقایقی میگوید هر وقت دلم برای آنها تنگ میشود، به بهشت زهرا میروم ابتدا قبر سید صاحب را زیارت میکنم و بعد سراغ مزار سید مهدی میروم. همیشه به او میگویم ناراحت نشو که اول سراغ صاحب میروم. او کوچکتر است، دلش میشکند. در کنار آنها یاد روزی میافتم که نوجوان بودند. مادر ادامه میدهد: سالها پیش وقتی به آمل رفته بودیم، وقتی به امامزاده هاشم رسیدیم، پدرش به صاحب گفت اینجا دوراهی آمل به تهران است و همه برای زیارت به اینجا میآیند؛ راه سوم تو هستی و روزی همه برای زیارت تو به یک سهراهی خواهند آمد. صحبتهای پدرش به حقیقت پیوست و امروز کاروانهای راهیان نور برای زیارت شهدای سادات خمسه به سهراهی کوشک میروند.