به گزارش کمال مهر، وبلاگ سپهر حزب الله نوشت: شهیده فاطمه نوروزیان، به سال ۱۳۴۵ در شهر تهران پای به عرصه وجود نهاد، با گذشت زمان و به هنگام اوج گیری نهضت انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷، وی که مشغول تحصیل علم و دانش در مقطع اول راهنمایی بود، با مشاهده حضور پرشور ملت در مبارزات انقلاب اسلامی و از آنجا که وی در آن روزگار به راه انقلاب اسلامی و رهبری حضرت امام خمینی (ره) ایمان داشت و در وجود او امید به سرنگونی رژیم ستمشاهی و تشکیل نظام اسلامی موج میزد، هنگامی که ۱۲ سال از سن او بیشتر نگذشته بود و در ایام نوجوانی خود به زندگی ادامه میداد، به جمع عظیم مردم در مسیر سرنوشت ساز انقلاب اسلامی پیوست.
سرانجام تقدیر از جانب خداوند این گونه رقم خورد که رسیدن به مقام والای شهادت در راهپیمایی ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ بر اثر اصابت گلوله از سوی نیروهای رژیم پهلوی، پایانی بر زندگی وی در این دنیا و شروع حیات وی در سرای آخرت باشد و خون ارزشمند و با برکت این شهید زمینه ساز پیروزی انقلاب و تشکیل نظام جمهوری اسلامی در ایران شود.
در ادامه، گزیدهای از خاطرات مادر گرانقدر و دلسوخته شهید فاطمه نوروزیان، از روزهای شهادت و تدفین پیکر مطهر این شهید، برای ثبت در تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی و استفاده تمامی ارادتمندان فرهنگ جهاد و شهادت میآید:
* دختری مهربان و مومن
دخترم فاطمه، اولین فرزند من بود، اگر بخواهم برای شما از خوبیهایش بگویم، باید بگویم که این دختر، خیلی مهربان و دلسوز بود؛ فاطمه دختری با ایمان بود و از چادر برای حجاب خود استفاده میکرد، از خوبیهایش هر قدر هم که برایتان بگویم، باز هم کم گفتهام.
*دیگر نمیتوانستم او را در خانه نگه دارم/ یادی از آخرین دیدار
در آن وقتها من به خاطر علاقه زیادم به فاطمه، نمیگذاشتم از خانه بیرون برود؛ آن ایام منزل ما در میدان شوش بود، صبح اول وقت روز ۱۷ شهریور ۵۷، که به خاطر شهادت تعداد زیادی از مردم در آن روز به جمعه سیاه شهرت پیدا کرد، من دیگر او را نمیتوانستم در خانه نگه دارم.
به او گفتم: کجا داری میروی؟ گفت: مادر الان میآیم، وقتی از خانه بیرون رفت، بعد از مدتی بازگشت و بعد دوباره از خانه بیرون رفت.
باز من گفتم: مادر، فاطمه جان بیرون نرو، باز دوباره کجا میروی؟ در جواب به من گفت: الان برمیگردم مادر، رفت و دیگر برنگشت؛ ملائکه او را به نزد خدا بردند و به شهادت رسید.
*روایت شهادت فاطمه از زبان مادر
نیروهای گارد فاطمه را در کوچه شناسایی کرده و وقتی که آمده بود به خانه برگردد، پشت سرش قرار گرفته و سه تیر به سمت او شلیک کرده بودند، یکی از آن تیرها به پهلویش اصابت کرده و دو تیر دیگر به دیوار خورده بود که هنوز بعد از گذشت سالها از آن ماجرا، جای اصابت تیر بر روی دیوار قابل مشاهده است.
پیکر مجروح دخترم را به داخل خانه آوردیم و برای مداوا به بیمارستان رساندیم، دکترهای بیمارستان باور نمی}کردند که او یک دختر جوان است و هنوز ازدواج نکرده، آنها برای زنده ماندن دخترم او را عمل جراحی کردند ولی فاطمه در همان روز جمعه ۱۷ شهریور، شب در بیمارستان به شهادت رسید.
*برای تحویل پیکر تعهد و سند میخواستند/نگذاشتند تشییع جنازه برگزار کنیم
گاردیها آمده بودند و میخواستند پدرش را بازداشت کنند، آنها به ما میگفتند بیایید امضا بدهید و سند بگذارید تا ما جنازه را به شما تحویل بدهیم، آن موقع دانشجوهای انقلابی پیکر شهید را به بهشت زهرا آوردند، ما دستمان به پیکر شهید نمیرسید و نمیتوانستیم پیدایش کنیم.
حتی اجازه ندادند برای شهیدمان یک تشییع جنازه برگزار کنیم، الان که این خاطرات را برای شما تعریف میکنم، جگرم میسوزد ، من همیشه به دیگران میگویم، نگاه کنید در این سالها، شهیدان را چه طوری با شکوه فراوان تشییع میکنند.
*تدفین غریبانه فاطمه شهید/ میخواستند من را کنار مزار فرزندم، به شهادت برساند
فردای آن روز، شنبه صبح اول وقت، وقتی که پیکر فاطمه را برای خاک سپاری به قطعه ۱۷ بهشت زهرا (س) آوردند؛ نیروهای گارد هم در اطراف مزار ایستاده بودند؛ من هم بالای سر مزار فاطمه نشسته بودم، یکی از این گاردیها به من میگفت: آن قدر دوست دارم تو را هم این جا بکشم و خونت بر روی مزار فرزندت بریزد؛ هر طوری که بود با تمام این مشکلات و پس از وداعی جانسوز با فاطمه، پیکرش را به خاک سپردیم.
*مزار غریب شهدای انقلاب اسلامی
به یاد دارم، آن روزها هر وقت به مزار فاطمه در بهشت زهرا(س) میآمدم، اینجا پر از نیروهای گاردی بود که سر تا سر اسلحه به دست بالای سر ما ایستاده بودند، وقتی من اینجا میآمدم، اینقدر که جمعیت زیادی از مردم در مزار شهدا حضورداشتند، نمیتوانستم مزار شهیدم را در میان مزار شهدای قطعه ۱۷ پیدا کنم و آن روزگار مثل حالا نبود که مزار شهدای انقلاب در غربت و مظلومیت قرار گرفته باشد.