به گزارش کمال مهر به نقل از شیرازه، سال هزار و سیصد و سی و هفت اولین گریه ی کودکانه نوزادی با بوی بهار نارنج شیراز در هم آمیخت و انتظار پدر و مادری مهربان به پایان رسید. او محمدتقی نامیدند.
محمدتقی « گل آرایش» تحصیلات خود را تا آخرین سال دبیرستان ادامه داد و موفق به اخذ مدرک دیپلم گردید. وی فعالیتهای سیاسی خود را از دوران دبیرستان آغاز کرد و همزمان با تحصیل علم, مبارزه با حکومت ستمشاهی را سرلوحه زندگی پر نشیب و فراز خود قرار داد. وی در این مسیر بارها مورد تعقیب، بازداشت و شکنجه نیروهای خود فروخته ساواک قرار گرفت اما دست از مبارزه برنداشت و خصوصاً در سقوط ساواک شیراز نقش موثری ایفا کرد.
وی در مسجد آقا باباخان، کلاس قرائت قرآن تشکیل داده بود و شبهای جمعه از حنجرهی آسمانی خود عطر نیاز و نیایش را در آسمان لاجوردی شیراز میپراکند. ذکر اهل بیت (علیهم السلام) و دعا و نیایش در عرصههای نور علیه ظلمت نیز زبان حال جان شیفته او بود.
بعد از ورودش به سپاه مسئول گزینش سپاه فارس شد. سردار شهید «محمد تقی گل آرایش »که در طول هشت سال دفاع مقدس وجود مبارک خود را وقف جهاد و مبارزه کرده بود با پذیرفتن مسئولیتهای مختلف در عملیاتهای متعددی شرکت کرد. عملیات بدر خاطره قهرمانیها و رشادتهای او و یادمان پرواز ملکوتی اوست.
پس از عمری تلاش و مبارزه سرانجام در بیست و پنجم اسفند هزار و سیصد و شصت و سه در سماعی عاشقانه در خاک و خون غلطید و محور عملیاتی شرق دجله را از قطره قطره ی خون سرخ خویش رنگین ساخت.
وصیت نامه شهید گل آرایش
… مسئله ولایت فقیه از اساسیترین مسائل اسلام است هم باید با او آشنا شد و هم به آن معرفت پیدا کرد.
شرکت در تشیع جنازه شهدا و تظاهرات و راهپیمائی ها توام با خلوص کامل و توجه به خدا باشد تا اثر مثبتی داشته باشد و سبب تقویت انقلاب و اثبات هر چه بیشتر جمهوری اسلامی و شادی ارواح شهدا باشد.
… سعی کنید در مصاحبت و مراقبت به صمیمیت و وفاداری بسیار توجه نمائید و طوری برخورد نمائید که این صفا و محبت پایدار بماند, انشاءالله به مقصدی که خدای تبارک و تعالی ما را بدان منظور آفریده برسیم و این امانت عظیم را به منزل مقصود برسانیم.
روایتی از نحوه شهادت
سنگرتاکتیکی تیپ کنار دجله بر پا شده است و کنار آن و بر بالای سیل بند دجله سنگر انفرادی است که دیدگاه ما شده است کمی آنسوتر تاکتیکی لشکرعاشورا قرار دارد و صدای مهدی باکری که دارد نیروهایش را هدایت می کند بگوش میرسد. کم کم همه فرماندهان عمل کننده گرداگرد این سنگر دیدگاه جمع میشوند. فرماندهان قرارگاه هم همان جا هستند. بنابرین بیسیم چی های ارتباطی با قرارگاه کاری ندارند و بیسیم های خود را خاموش میکنند و نظاره گر هدایت فرماندهان عمل کننده خود میشوند. کم کم این تجمع جمع تر وجمع تر میشود. صدای احمدکاظمی از یک طرف بگوش میرسد که دارد با استفاده از هلال ماه که درآسمان دیده میشود گردانش را به جلو هدایت میکند. صدای خش خش وتماس بیسیم ها برای لحظه ای قطع نمیشود.
هنوز تخریب چیان لشکرعاشورا و نجف نتوانسته اند پل ها را منهدم کنند. تمام فشار فرماندهان آنان بر انجام این مهم متمرکز شده است، فشار بر نیروهای تیپ ما زیاد شده است. گردانهای امام علی (ع) و گردان حضرت رسول (ص) اتوبان بصره العماره را تصرف کرده و با هم الحاق کرده اند. اما از طرفین با دیگریگانهای عمل کننده هنوز الحاقی صورت نگرفته است. با مهدی باکری از همانجا هماهنگی لازم را صورت داده وبالاخره بچه های ما وآنها با کمی گسترش که به خود میدهند میتوانند این الحاق را صورت دهند. مسعود به کنارم می آید. کنار گوشم خبر مجروح شدن حسن حقنگهدار فرمانده عملیات تیپ را میدهد. از حالش میپرسم گویا زخمی شده و به عقب منتقل شده است و حالش نگران کننده نیست. از اینکه یکی از بازوهای خود را از دست داده ام احساس ناراحتی میکنم. مسعود رضایتم را برای جلو رفتن یاد آور می شودبه او میگویم همانطور که قبلا هم گفته ام با روشن شدن هوا آنهم در محدوده کیسه ای، همه رفتارش عجیب مانند حبیب شده است. این چند روزه تا اورا میبینم یاد حبیب می افتم و تا یاد حبیب می افتم او نیز در نظرم می آید . حالا هم اصرار دارد که مثل حبیب برود و وسایل وادوات و تجهیزات به جا مانده از شهدا،رزمندگان و مجروحین را جمع آوری نماید. با آنکه رضایت قلبی ندارم. اما با اصرارهای زیادش بالاخره موفق به جلب رضایت من شده بود و حالا از شروع عملیات به غرب دجله وتصرف آن توسط تیپ در انتظار صبح لحظه شماری میکرد صدای صفیر توپی که در نزدیکی ما به زمین نشست رشته افکارم را برید. امین شریعتی را که از فرماندهان قرارگاه کربلا بود را دیدم که ترکشی به سینه اش خورد و از بالای سنگر به پایین سرنگون گردید. بچه های بهداری تیپ سریعا بالای سرش رفته و اورا به عقب منتقل کردند. دیگر فرماندهان نگران وضع وحالش بودند. این مهم موجب گردید تا بین آنان کمی فاصله ایجاد شود واز تجمع در یک نقطه خودداری کنند از فرمانده گردان امام علی (ع) که سید مجید با او همراه شده بود، احوالش را گرفتم. گفت تا کنار اتوبان او را دیده است که داشته بچه ها را هدایت میکرده ولی مدتی است از او خبر ندارد و حدس میزد که ممکن است خود را بعد از اتوبان تا کنار هور الحمار رسانده باشد.
دلم عجیب شور او را نیز میزد. به او یاد آور شدم هر وقی که سید را دید بگوید با روشن شدن هوا به عقب برگرددانفجار پلها میرفت تا به معضل بزرگی تبدیل شود. اگر پلها منفجر نمیگردید، با روشن شدن هوا کار به مراتب سختتر وکل عملیات با مشکل جدی روبرو میشد. در همین اوضاع و احوال خبر انفجار یکی از پلها به گوش رسید. خبر خوشحال کننده ای بوداما در سمت دیگر بچه ها در کنار پل ابو عران با مقاومت دشمن روبرو شده وهمگی به شهادت رسیده یا زخمی شده بودند. پیشنهاد دادم که گروه تخریب تیپ را با هدایت خلیل فردوسی به کمک آنها بفرستم. اما مهدی باکری اعلام نمود که اکیپ احتیاط آنها در راه است گلوله ای توپ در کنار تاکتیکی فرود آمد و یکی دیگر از بیسیم چی هایم را به شهادت رساند.
این سومین آنها بود که از ابتدای عملیات تاکنون شهید شده بود. غم پشت غم بود که در سینه ام تلنبار میشد. مسعود سر اورا بر دامن گرفته بود وصورتش را بر صورت او قرار داده بود و با او راز ونیاز میکرد. بچه ها او را از شهید جدا کرده و به گوشه ای بردند. زمان به سرعت سپری میشد. گردان امام حسن (ع) توانسته بود کنار سیل بند هور الحمار را تصرف و در حین پاکسازی منطقه بود. به گردانهای امام حسین(ع) و فاطمه الزهرا (س) تماس گرفتم وگفتم که آماده باشند تا بنا بدستور وارد منطقه شوند خبرهای نگران کننده از جناحین بگوش میرسید. از جناح چپ ما نیز نتوانسته بودند با ما الحاق نمایند. با انکه گردان تیپ خودش را به آن سمت نیز گسترش داده بود اما از نیروهای عمل کننده دیگر، خبری نبود صدای اذان مسعود که با صوت حزینی داشت آنرا میخواند بگوش رسید. همه متوجه رسیدن وقت نماز شدند.
چند افتابه آب که مسعود در گوشه ای پر کرده و گذاشته بود. دیگران را برای وضو به سمت خود فرا میخواند. چند نفر از فرماندهان با تقسیم کار بین خود و معاونینشان و دیگر رزمندگان به سرعت وضویی ساخته به امامت مسعود نماز جماعت کوچکی براه انداختند. مسعود به سرعت نماز را خواند تا این گروه به کار خود رسیده و عده ای دیگر به نماز بایستندبا پایان نماز مسعود شروع به خواندن دعای عهد وپس از آن زیارت عاشورا نمود. فضای معنویت خاصی بر محدوده تاکتیکی حاکم شده بود. یکی دو نفر از فرماندهان پیشانی اورا بوسیده واز او التماس دعا داشتند. مسعود هم در آن لحظات مانند حبیب روضه علی اصغر و پهلوی شکسته بی بی فاطمه الزهرا (س) را خواندکم کم با روشن شدن هوا مسعود داشت گروه خود را برای رفتن به سمت کیسه ای آماده میکرد. گویی پرنده ای سبک بال بر فراز ابرها حرکت مینمود. به بچه های پرسنلی و تعاون آخرین تذکرات و راهنمایی هایش را داد. از من خدا حافظی نمود. پیشانیش را بوسیدم. و به سمت کیسه ای حرکت نمود. چقدر این وداع سخت بود. یاد وداع حضرت عباس (ع) از برادرش افتادم. دلم می خواست گریه کنم ولی جایش آنجا نبودمسعود چندین نوبت با تیم همراهش تجهیزات وادوات به جا مانده را از منطقه در گیری جمع آوری و به محدوده خاص اینکار منتقل نمود.
در آخرین بار مسعود را دیدم که در پشت بیسیم کسی را صدا میزد
حبیب حبیب مسعود
حبیب حبیب مسعود
مسعود مسعود حبیب بگوشم
حبیب جان دارم میام اونجا موردی نیست؟
نه مسعود جان منتظرتیم اینجا همه منتظرن تا…..
با دور شدن مسعود صدایش نیز کم کم بگوشم نمیرسد.در نظرم آمد گویی از آسمان ها حبیب و مسعود همدیگر را صدا میزنند با شروع روشنایی روز و سرک کشیدن خورشید در آن صبحگاه سرد بهاری ودر منطقه ای پوشیده از سبزه وچمن ونخل های قد بر افراشته پیک سیاه شیطان با غرشی رعد آسا بمب های پانصد کیلویی خود را بر روی زمین رها نمود. چیزی درون سینه ام ترکید. بغضی ناخواسته بر گلویم چنگ انداخت. مسعود هم آسمانی شده بود. حس میکنم سرش بر دامان بی بی فاطمه زهرا (س) قرار گرفته است.
انتهای پیام/م