به گزارش گروه وبگردی «کمال مهر» اینها که میگویم کسی برایم تعریف نکرده، بلکه حاصل تجربه هفت روزه خودم و یکی از دوستان خبرنگارم از مشارکت در یک پروژه موسیقایی است که در یکی از سالنهای کنسرت مهم تهران شکل گرفته است.
قصه اول
بیشتر از ۱۲۰۰ مخاطب به کنسرت خواننده پاپ مشهور آمدهاند؛ مخاطبانی که بیشترشان را دخترها و پسرهای بسیار جوانی تشکیل میدهند که کنسرت بیشتر برایشان جنبه تخلیه انرژی و شور جوانی را دارد؛ یعنی میآیند و با چند تا جیغ و سوت و دست خودشان را خوشحال میکنند. قصه دقیقا از آنجایی شروع میشود که کنسرت تمام میشود و ماموران امنیت سالن با گاردهای آهنی درهای مخصوص را پوشش میدهند تا مردم عادی برای عکس گرفتن یکباره به سمت خواننده هجوم نیاورند؛ البته هیچکس گوشش بدهکار نیست و این تجمع عملا برای گرفتن عکس یادگاری در پشت صحنه شکل میگیرد.
او هم یکی از آنهاست که آمده برای عکسگرفتن؛ اما یک فرق بزرگ با بقیه دارد. فرقش این است که یک جعبه بزرگ قلبی قرمز دستش گرفته و چیزی هم نمانده بغضش بترکد.
کفشهای ساقدار پاشنهبلند براق پوشیده و آرایش اغراقشدهای هم دارد که خیلی چهرهاش را از سن واقعیاش دور کرده. ۲۲ یا ۲۳ ساله به نظر میرسد. صبرش یکباره تمام میشود و با همان جعبه قلبی جلو میآید:
ـ تورو خدا بذارید برم ببینمش، تو رو خدا، اصلا عکسم نمیگیرم، یه کوچولو.
ـ اگه نمیخوای عکس بگیری، پس چرا میخوای بری پشت صحنه؟
ـ یه هفته است وقت گذاشتم دارم این شیرینیها رو براش درست میکنم. فقط بذارید برم شیرینیها رو بهش بدم. خیلی زحمت کشیدم. (در حالی که به جعبه قلبی اشاره میکند، اینها را میگوید.)
در همان حالی که اشکهایش بند نمیآید، یکی از مسئولان امنیت دلش میسوزد و اجازه میدهد او شیرینیها را به خواننده محبوبش برساند. آن دختر جوان به آرزویش رسید و با لبخندی به پهنای صورت شیرینیها را تقدیم آقای خواننده کرد و توضیح داد که چقدر برایش زحمت کشیده است، بدون اینکه عکس بگیرد هم رفت.
آقای خواننده یک نگاه عاقل اندر سفیه به جعبه قلبی قرمز انداخت و آن را در گوشهای رها کرد؛ بدون اینکه حتی در آن را باز کند.
قصه دوم
ساعت ۱۶ است و آقای خواننده و گروهش در سالن آماده هستند، برای انجام ساندچک (تست صدا). قرار است اجرا ساعت ۱۹ آغاز شود و درهای اصلی هم ساعت ۱۸:۳۰ به روی مردم گشوده شود. اما آنها از ساعت ۱۵ پشت در تشریفات منتظر ایستادهاند و زیر لب چیزی میگویند و ریزریز با هم میخندند. سه نفرند. سه دختر نوجوان که ملتمسانه به مسئولان اجرا چشم میدوزند و منتظرند یک نفر خواستهشان را اجابت کند.
ـ الان ساعت هنوز چهاره تازه، شما باید دو ساعت دیگه بیاید.
ـ ما نمیخوایم بیام کنسرت. اومدیم عکس بگیریم.
ـ آخه از الان؟
ـ آره دیگه. آخرش که شلوغه، شما اجازه نمیدید، الانم فقط یه دونه عکس، یه دونه فقط.
هر سهتایشان کولهپشتی و کفش کتانی دارند. یکیشان دوربین کوچکش را آماده در دستانش نگه داشته تا همین که از روزنهای خواننده محبوبش را دید، کار را تمام کند و خودش و دوستانش به مراد دلشان برسند. ساعت ۱۸ بالاخره تست صدا تمام میشود و آن سه نفر هنوز منتظرند.
بالاخره موفق میشوند و اجازه عکس گرفتن پیدا میکنند. آقای خواننده همینکه چشمش به سه دختر خوشحال و خندان میافتد، ابرو بالا میاندازد و میگوید: «بازم شما؟ آخه شما چندتا عکس میخواید با من داشته باشید؟» البته این را با خنده به آنها میگوید.
دخترها دو، سه عکسی میگیرند و با هم مشورت میکنند که کدام یکیاش را در اینستاگرامشان به اشتراک بگذارند. بعد انگار که به یک آرزوی بزرگشان رسیدهاند میروند و آن نگاه ملتمسانه حالا به یک نگاه درخشان و خوشحال تبدیل میشود.
آقای خواننده هم که از کارشان متعجب شده رو به من میگوید: «این سه تا رو میبینی؟ همه کنسرتای من کارشون همینه. میان یه عالمه عکس میگیرن فقط.»
قصه سوم
کنسرت تمام شده و هوای بیرون از سالن خیلی سرد است. آنها که بیرون از سالن برای عکسگرفتن صف کشیدهاند، تعدادشان بیشتر از ۵۰ نفر است؛ در واقع آنها باید آنقدر صبر کنند تا خواننده وقتی به قصد خروج از سالن با گروهش بیرون میآید، بتوانند با او عکس بگیرند.
دختر جوان با صدای بلند و بغضآلود مداوم میگوید: «چرا نمیذارید باهاش عکس بگیریم؟ مگه چی میشه مثلا؟» بعد گریه میکند و چند نفری هم سعی میکنند او را آرام کنند. اما صدای گریهاش بلندتر میشود. یکی از مسئولان مادر دختر را صدا میکند تا کمی دخترش را آرام کند؛ اما مادر را هم در حالی که دارد با یکی دیگر از مسئولان برای عکس گرفتن چانه میزند، پیدا میکنند.
قصه چهارم
هنوز اجرا شروع نشده است که یک خانم مسن پشت صحنه کنسرت «محمد علیزاده» میآید و دائم از حاضران و نوازندگان میپرسد:
ـ پس استاد کی میان من ببینمشون؟
ـ کدام استاد؟
ـ استاد علیزاده دیگه. مگه امشب کنسرت ایشون نیست؟
کمی که توضیح داد، همه متوجه شدند او به اشتباه فکر کرده به کنسرت استاد «حسین علیزاده» آمده است نه کنسرت پاپ محمد علیزاده.
محمد علیزاده که متوجه ماجرا میشود، او را به کناری هدایت میکند و توضیحات لازم را برایش میدهد و بعد هم با لبخندی غریبانه روی صحنه حاضر میشود.
***
اینها که نوشتم بخش خیلی کوچکی از ماجرای پشت صحنه کنسرتهای پاپ است. نه اینکه همه آنهایی که اصرار به عکس گرفتن دارند، خانم هستند و آقایان اصلا اهل این حرفها نیستند؛ نه! اتفاقا پسرها هم برای عکس گرفتن با خواننده محبوبشان مصر هستند؛ اما فقط آنچه را در تجربه اخیر دیدهام روایت میکنم.
حالا آن شبها تمام شده و من دیگر آن آدمها را نمیبینم؛ اما واقعا این سوال برایم مطرح است که چرا برخی اینقدر دوست دارند در کنار آدمهای مشهور عکس بگیرند؟ چرا انتشار این عکسها در صفحات مجازی به آنها احساس خوبی میدهد؟ اصلا آنها که روی علاقهشان پافشاری میکنند و با خواننده محبوبشان عکس یادگاری میگیرند کار درستی میکنند یا برخی دیگر که «شخصیتشان اجازه نمیدهد» از خواننده محبوبشان تقاضای عکس یادگاری دو نفره داشته باشند؟
این پرسشها را یک روانشناس که در حال مطالعه وری این پدیده است، اینگونه پاسخ میدهد: «اعتماد و عزت نفس پایین، بحران هویت ، الگوسازیهای روانی – اجتماعی ناسازگار و … اینها همه میتوانند عامل بروز پدیدهای باشند که برایم گفتید. البته این را هم بگویم اینکه بخواهیم با کسی که دوستش داریم عکس یادگاری بگیریم در اصل کار نابهنجاری نیست و همه ما چنین عکسهایی داریم، حالا در فرهنگهای مختلف این پدیده میتواند بروز و ظهور متفاوتی داشته باشد؛ اما اینکه به قیمت قربانیکردن عزت نفس و تحمل حس تحقیر بخواهیم با کسی که هیچ نقشی هم در زندگی واقعیمان ندارد عکس بگیریم، نشانهای از وجود مشکلاتی در ساختار روانی و شخصیتی است. من به عنوان یک روانشناس اگر با مراجعهکنندهای برخورد کنم که چنین رفتاری دارد، ذهنم به سرعت معطوف به وجود یک کمبود یا خلاء عمیق عاطفی در او میشود و شروع میکنم به مرور سابقه زندگی مراجع، تا به ریشه مشکل برسم. معمولا هم به رویدادهایی میرسم که میتواند برایم توضیح دهد این رفتار « خود ویرانگر » چگونه در او شروع شده است؟»
***
نظر شما در مواجهه با این رویداد چیست؟ فکر میکنید چرا برخی از ما عطش عکسانداختن با افراد مشهور را داریم؟
منبع:ایسنا
انتهای پیام/