کمال مهر ، این آخری ها، چند وقت قبل از شهادتش، همیشه یکی از ماشین های سپاه دستش بود. یک بار رفت روستا از مادرش خبر بگیرد. آن جا چه گذشت، نمی دانم. بعد از شهادتش، عروس عمویش توی مجلس، خیلی بی تابی می کرد. حالش هیچ طبیعی نبود. حدس زدم باید خاطره ای از عبدالحسین داشته باشد. آن جا که نشد چیزی ازش بپرسم. بعداً که رفتیم خانه و او هم آرام تر شده بود، به اش گفتم: خیلی گریه و زاری می کردی، موضوع چی بود؟
باز چشم هاش خیس اشک شد. سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. خاطره ای از همان دفعه که عبدالحسین تنها رفته بود روستا، برام تعریف کرد. اولش پرسید: می دونی که پسرم توی مشهد درس می خوند؟
سرم را به تایید حرفش تکان دادم. پی صحبتش را گرفت. گفت: تا فهمیدم آقای برونسی با یک ماشین آمده روستا، زود یک بقچه نان و کمی گوشت و ماست و چیزهای دیگر آماده کردم. همه را آوردم پیش خدا بیامرز شوهرت. برای اینکه خاطر جمع بشوم، ازش پرسیدم: شما بر می گردین مشهد؟
گفت: اتفاقاً همین الان دارم می رم؛ کار دارین مشهد؟
به خرت و پرت هایی که دستم بود، اشاره کردم و گفتم: بی زحمت همین ها رو بگذارین عقب ماشین و ببرین برای پسرم.
چند لحظه ای ساکت ماند و چیزی نگفت. بعد سرش را بلند کرد. گاراژ ده را نشانم داد و گفت: همین الان یک اتوبوس داره می ره مشهد، بده به راننده تا برات ببره.
من اصلاً ماتم برد! شاید تنها انتظاری که نداشتم، شنیدن همچین جوابی بود. خودش با مهربانی گفت: کرایه رو هم من می دم، وقتی هم که رسیدم مشهد، خودم می رم به پسرت می گم بره گاراژ و جنس ها رو تحویل بگیره.
با چشم های گرد شده ام گفتم: خوب شما که ماشین داری پسر عمو، دیگه چرا بدیم گاراژ؟!
خیلی جدی گفت: این ماشین مال بیت الماله.
خونسرد گفتم: خوب باشه.
گفت: من حق دارم که با این ماشین بیام روستا و فقط از مادرم خبر بگیرم؛ همین قدر سهم دارم، نه بیشتر.
هر کار می کردم مساله برام حل شود، حل نمی شد. او هم انگار فهمید. گفت: اگر بخوام برای بچه شما گوشت و نون ببرم، فردای قیامت باید حساب پس بدم!
خدا بیامرز، با ناراحتی گفت: باید جواب تک تک مردم این کشور رو بدم!
آن موقع این حرف ها حالیم نمی شد. از این که خراب شده بودم و روم زمین خورده بود، دلم بدجوری می جوشید. با ناراحتی گفتم: لااقل برای خودت که ببر.
گفت: برای خودم هم اگر خواستم، یا با اتوبوس های گاراژ می فرستم، یا هم که بعداً با ماشین شخصی می آم می برم.
حرف هاش به این جا که رسید، باز گریه اش گرفت. گفت: اگر همون جا می فهمیدم آقای برونسی داره چه کار می کنه، خودم رو به پاش مینداختم، ولی حیف که دیر فهمیدم… .
یک بار یکی از بچه های خودمان، درست یادم نیست، دستش شکست یا بلای دیگری سرش آمد، فقط می دانم باید سریع می رساندیمش بیمارستان. توی آن شرایط سخت هم، به ماشین بیت المال که جلو خانه بود، دست نزد. سریع رفت یک تاکسی گرفت و مشکل وسیله را حل کرد؛ تا این حد در استفاده از اموال عمومی دقیق بود و حساس!