به گزارش کمال مهر، مرحوم «مصطفی الموسوی» از نیروهای کهنه کار لشکر ۳۱ عاشورا و از هم رزمان «مهدی باکری» ، خاطره ای از آن سردار شهید نقل کرده است که بسیار تکان دهنده و تاثیرگذار است و حقیقتا مایه شرمندهگی بسیاری از آقایان و عزیزانی است که بار مسئولیت مدیریت های گوناگون را بر گردن دارند. خداوند عاقبت همه ما را ختم به خیر بگرداند، همان گونه که عاقبت مهدی باکری را. و العاقبه للمتّقین
«به سیمناری در مشهد دعوت شده بودم. از لشکر اجازه گرفتم و آمدم تبریز. رفت و برگشتمان با هواپیما بود. آنجا هم ما را به یک هتل چهار ستاره بردند که امکانت خوبی هم داشت. برای من که مدت زیادی در منطقه بودم، سفر لذتبخشی بود. چند روزی آنجا بودیم و برگشتیم.
آقا مهدی، اولین حقوق سپاهش را گرفته بود. به ما گفت: «امروز همه مهمون من، میخوام همه رو جیگر مهمون کنم.» خیلی سر حال بود. ما را صبحانه جگر مهمان کرد، سر صبحانه، همینطور که مشغول خوردن بودیم، پرسید: «خُب، آقای الموسوی، تعریف کن ببینم، از سمینار مشهد چه خبر؟» با آب و تاب گفتم: «آقا مهدی، سمینار نگو، بگو دومینار. عجب سمیناری بود. با هواپیما بردنمون و رفتیم هتل چهار ستاره و خلاصه همه چیز به راه بود.» تا این ها را گفتم، قیافهاش در هم رفت. حرفهایم که تمام شد، همینطور که سیخها دستش بود، گفت: «آقای الموسوی! این سیخها رو میبینی؟ روز قیامت اینها رو توی بدنت فرو میکنن. شما میتونستی با اتوبوس بری، با اتوبوس هم برگردی.» گفتم: «من که هواپیما نگرفتم، برامون گرفته بودن.» سعی کردم خودم را تبرئه کنم، اما او با ناراحتی گفت: «شما یه انسان بالغ هستی، وقتی یه جایی رو میتونیم با اتوبوس بریم، چرا با هواپیما و پول ملت بریم؟ وقتی میتونیم توی هتل معمولی بخوابیم، چرا بریم هتل چهار ستاره؟» میگفت چون مأموریت بوده و از بیتالمال خرج شده، نباید میرفتی.»
«به سیمناری در مشهد دعوت شده بودم. از لشکر اجازه گرفتم و آمدم تبریز. رفت و برگشتمان با هواپیما بود. آنجا هم ما را به یک هتل چهار ستاره بردند که امکانت خوبی هم داشت. برای من که مدت زیادی در منطقه بودم، سفر لذتبخشی بود. چند روزی آنجا بودیم و برگشتیم.
آقا مهدی، اولین حقوق سپاهش را گرفته بود. به ما گفت: «امروز همه مهمون من، میخوام همه رو جیگر مهمون کنم.» خیلی سر حال بود. ما را صبحانه جگر مهمان کرد، سر صبحانه، همینطور که مشغول خوردن بودیم، پرسید: «خُب، آقای الموسوی، تعریف کن ببینم، از سمینار مشهد چه خبر؟» با آب و تاب گفتم: «آقا مهدی، سمینار نگو، بگو دومینار. عجب سمیناری بود. با هواپیما بردنمون و رفتیم هتل چهار ستاره و خلاصه همه چیز به راه بود.» تا این ها را گفتم، قیافهاش در هم رفت. حرفهایم که تمام شد، همینطور که سیخها دستش بود، گفت: «آقای الموسوی! این سیخها رو میبینی؟ روز قیامت اینها رو توی بدنت فرو میکنن. شما میتونستی با اتوبوس بری، با اتوبوس هم برگردی.» گفتم: «من که هواپیما نگرفتم، برامون گرفته بودن.» سعی کردم خودم را تبرئه کنم، اما او با ناراحتی گفت: «شما یه انسان بالغ هستی، وقتی یه جایی رو میتونیم با اتوبوس بریم، چرا با هواپیما و پول ملت بریم؟ وقتی میتونیم توی هتل معمولی بخوابیم، چرا بریم هتل چهار ستاره؟» میگفت چون مأموریت بوده و از بیتالمال خرج شده، نباید میرفتی.»