حالا هفتهها از پی هم میگذشتند و همچنان روی تخت بیمارستان بستری بودم. افسرده نبودم دور و برم آن قدر شلوغ بود که ندانم افسردگی یعنی چه. شاید تا آن موقع ملاقات کننده زیادی نداشتم. همسرم “کیم”، فرزندانم، فامیل، دوستان با ارزش ۲۰ سالهای که در ارتش داشتم و خیلیهای دیگر مدام به دیدنم میآمدند. داستان تعریف میکردند.
از خاطرههای قدیمی میگفتیم، از خاطرات خانوادگی از ارتش، همین خاطرهها مرا سر پا نگه داشته بود و کمک میکرد غمم را فراموش کنم و سرانجام روزی به من گفتند: “سرهنگ وقتش رسیده به خانه برگردی”. نمیتوانستم بیشتر از این منتظر بمانم. دلم برای خانه پر میکشید.
در آمبولانس و در راه خانه، مدام سرم را بالا میبردم و به خیابان نگاه میکردم. وقتی به خانه رسیدم، “کیم” کمک کرد داخل بروم. به اطراف خانه نگاهی انداختم. به پلهها که دیگر نمیتوانستم پا روی آنها بگذارم. به گوشههای تنگ خانه که قرار بود به سختی با ویلچر از آنها عبور کنم، به کوچه و خیابان که دیگر نمیتوانستم به تنهایی بروم. به تنهای فکر کردم، سیل ملاقات کنندهها بالاخره فروکش کرد و من تنها شدم. از هیاهوی پزشکان و پرستارها هم خبری نبود.
خانه ساکت بود. به خصوص وقتی بچهها نبودند و کیم هم مشغول کارهایش بود. زندگی همه شلوغ بود و همه برنامه خودشان را داشتند، به جز من. به فیزیوتراپی میرفتم و به خانه برمیگشتم، همین. خیلی بی رحمی بود که برای کوچک ترین کارهایم هم وابسته شدم بودم. قبلا تا به چیزی نیاز داشتم، فورا سوار ماشین میشدم و آن را تهیه میکردم. حالا در ساده ترین کارهایم هم درمانده بودم، حتی برای حمام کردن.
یک بار تصمیم گرفتم برای تغییر روحیه، به تماشای مسابقه فوتبال تیم پسرم بروم، اما برنامه رفتن من درست مثل عملیات نظامی بود. کیم باید ساعتها زودتر به اتاقم میآمد و آمادهام میکرد و مرا به محل مسابقه میرساند و بعد به خانه برمیگرداند. تمام این کارها از خود مسابقه دشوار تر بود. از همه مهم تر مرا خوار و خفیف میکرد. با خودم فکر میکردم آیا برای دولت آمریکا دخالت نظامی در عراق این رازش را داشت که صدها نفر مثل من مجروح جنگی شوند؟ آیا ما حق داشتیم در سرنوشت ملتی دیگر دخالت کنیم؟ هزاران نفر آمریکایی که از جنگ برگشتهاند، حتی اگر هیچ زخمی هم برنداشته باشند، آیا هرگز نمیتوانند مثل انسانی معمولی زندگی کنند؟ آیا دولت آمریکا به این چیزها فکر میکرد؟
هنوز چیزهایی هست
من که همیشه برای خانوادهام مثل کوه بودم، حالا این فکر به ذهنم میآورد که سربار و باعث دردسر آنها هستم. فکر این که هرگز خوب نمیشوم، لحظهای رهایم نمیکرد. روزی از خواب بیدار شدم و مثل همیشه به پاهایم نگاه کردم. زدم زیر گریه. قبلا هم گریه کرده بودم، اما هر بار توانسته بودم خیلی زود خودم را کنترل کنم و به خودم مسلط شوم. اما این بار فرق میکرد، نمیتوانستم جلو خودم را بگیرم، نمیتوانستم جلوی اشکها و احساساتم را بگیرم. برای اولین بار در زندگی میخواستم تسلیم شوم. در آن شرایط دردناک، خاطرهای از سالهای دور یادم آمد.
سال آخر دبیرستان فقط یک هدف بزرگ در زندگی داشتم، میخواستم در فوتبال به بالاترین مقام و به حد کافی باشم تا به NFL (لیگ ملی فوتبال) راه پیدا کنم. خوب هم بودم. یک مدرسه فوتبال اسم و رسم دار از من خواست به آنها بپیوندم. خیلی خوشحال بودم اما این شادی دوام چندانی نداشت.
مربی آن مدرسه کمی بعد جا زد و گفت چون من به اندازهی کافی خوب نیستم، به دردشان نمیخورم. ناگهان خرد شدم و درهم شکستم. تمام نقشههایم نقش بر آب شده بود. چرا باید میجنگیدم؟ چرا باید به بازی ادامه میدادم؟ من به اندازهی کافی خوب نبودم. همه اینها مرا میآزردند. تا این که سرباز گیرهای “وست پوینت” برای بازدید به مدرسه ما آمدند. هرگز به این فکر نکرده بودم که روزی به ارتش بروم. اما وست پوینت برای فوتبال برنامهای جدی و منظم داشت. تصمیم گرفتم به آنها ملحق شوم و به تیمی دیگر بروم. از ارتش بدم میآمد. در ذهن من ارتش به معنی کشتارهای بی دلیل و بی رحمانه بود، اما هدف من فوتبال بود و بس. آخر فصل من دستیار کاپیتان تیم بودم.
انتهای پیام/