به گزارشکمال مهر، (قسمت اول) دکتر پس از اینکه خبرهایش را داد اجازه داد تا مدتی کوتاه همسرم را ملاقات کنم.
من نیز با قدمهای آرام وارد بخش مراقبتهای ویژه شدم و ناخودآگاه زانوهایم بیحس شد دیگر توان راه رفتن نداشتم ولی به آرامی زمزمه میکردم: عزیزم مرا تنها مگذار، تو باید قوی باشی….، سپس دکتر داخل اتاق شد و در حالی که میگفت اگر تا صبح دوام بیاورد میتوان امیدی به زندگی مجدد او داشت مرا از اتاق خارج کرد و به سمت همان راهرو مرگ رهسپار نمود.
حرفهای دکتر را در ذهنم مرور کردم. دکتر گفته بود اگر بتواند تا صبح دوام بیاورد وضعیت جف رضایت بخش خواهد بود.
دختر بزرگترم که تمام تکیه گاهش پدرش بود رفت و تمام فقرا را که جف به گردن آنان حقی داشت جمع کرد و به بیمارستان آورد تا لحظاتی هم که شده برای سلامتی جف دعا کنند.
باورم نمی شد آن همه جمعیت بیرون از بیمارستان تنها برای جف آمده بودند برای سلامتی آن . هنوز در اعماق وجودم ظلمات حکمفرمایی میکرد و ناخودآگاه یاد دورانی میافتادم که پدرم درحالی که بطری مشروبات الکلی در دست داشت با دختران و پسران جوان وارد خانه می شد و مادرم را مثل یک برده در اختیار پسران قرار می داد و دختران را به غنیمت میبرد و من نیز از ترس در اتاقم می ماندم.
لحظههای مرگبار پشت سر هم گذشتند و این بار پرستاری وارد راهرو شد و گفت: که میتوانم به دیدن جف بروم.
به طرف آسانسور راه افتادم . جمعیت هم دنبال من آمدند. به اتاقش رفتم و من کنار تختش نشستم. به نظر میرسید با قبل تفاوتی نکرده بود و هنوز در محاصره دستگاهها و لولهها بود.
همان طور بیحس و حال کنار تختش نشستم. نمیدانم چه حسی در درونم به من گفت نگاهی به تلفن همراهم بیاندازم. باورم نمیشد داشت صبح میشد ولی هنوز جف هیچ تغییری نکرده بود.
به راهرو انتظار بازگشتم. زمان به تندی سپری می شد. و هر لحظه که به طلوع خورشید نزدیکتر می شد آفتاب امید دردل من غروب میکرد و باز هم در راهرو مرگ لبخندهای شیطانی پدرم برایم متصور میگشت و خندههایش در گوشم می پیچید.
نمیدانم چرا این افکار دست از سر من برنمی داشت، کم کم صبح می شد و دکتر جف با قدمهایی مرگبار به سمتم آمد و با نگاهی به من تسلیت گفت و رفت.
در یک لحظه تمام آرزوهایم بر باد رفت، تمام زندگیام نابود شد. دخترانم یتیم شدند و شاید در این جامعه پر از فساد و در باتلاق مردان شیطان صفت غرق می شدند.
همه چیز یکباره به آخر رسید. فقرا و دوستان جف بیشتر از من اشک میریختند و در این غم خود را شریک میدانستند، اشکانم بند نمیآمد که دختر کوچکترم در آغوشم آمد و با صدایی ستم دیده گفت: مادر این چه نوع آزادی است که پسران مست و شیطان صفت آزادانه در خیابان پدرم را به خاطر هیچ از من گرفتند و مرا یتیم کردند.
با سخنهای دخترم علت یادآوری دوران تاریک خانه پدرم که در ذهنم متصور می شد را فهمیدم.