آن جوان رعنا یا بهتر بگویم مجنون عشق ولایت خود را اسیر بیابانهای شام کرد تا مبادا بار دیگر عمه سادات در ویرانه نباشد.
شهید مصطفی قاسمپور ۲۷ سال پیش در روستای “علیکندی” ارومیه دیده به جوان گشود.
وی آخرین فرزند خانواده به همراه سه برادر و دو خواهر بود.
روحیه انقلابیگری شهید از همان ابتدای تحصیلش با حضور مداوم و عضویت در بسیج هویدا بود.
از نطر جسمانی به گفته پدرش، به تنهایی ۲۰ نفر را حریف بود و اگر تروریستها بدون اسلحه به جنگش میآمدند محال بود بتوانند وی را بر زمین بزنند.
ادب و نزاکت مصطفی زبانزد عام و خاص بود که به گفته پدرش، همواره هرچیزی که وی میگفت فقط با کلمه “چشم” قبول میکرد حتی موقع گرفتن حقوق ماهیانهاش هم هرچند ناچیز ولی بنا به رسم محلی پیش پدر میبرد و به وی تعارف میکرد.
سادگی ازدواجش، نشانی دیگر بر سخره گرفتن دنیا دارد که “معصومه رضایی” مادر شهید در این زمینه میگوید: روزی به مصطفی گفتم که نمیخواهی ازدواج کنی که جواب داد چرا ولی باید تو برایم زن بگیری، اما من گفتم که تو جوانی و تو میخواهی ازدواج کنی و نه من، اما در پاسخ شنیدم که گفت، مادر تو برایم به خواستگاری برو که هر دختری را که انتخاب کنی من نیز همان را میپسندم.
ساده زیستی به سبک زندگی اسلامی
به گزارش تسنیم، وی با بیان سادگی اخلاق فرزند شهیدش میگوید: مصطفی همیشه خوش اخلاق و خوش خلق و خو بود و رفتارش با مردم توأم با مهر و محبت بود، شهید به هیچ عنوان اهل تجملات نبود و در طول پنج سال زندگی مشترک خود به همراه برادرش در خانه پدری زندگی میکردند و حتی جهیزیه همسرش در این مدت باز نشد.
این شهید خاطره زیارت آقا امام رضا (ع) را فقط یکبار آن هم هنگام طفولیت در کنار پدر و مادرش تجربه کرده بود و همیشه تشنه دیدار امام هشتم بود و شاید همان تشنگی بود که در همان اوایل ازدواجشان هنگام برگشت از مأموریت خود از مرزهای غرب کشور، با گرفتن بلیط سفر به مشهد مقدس، همسر خود را غافلگیر کرد.
مرضیه جباری همسر شهید از لحظه تولد تنها دخترشان میگوید: مصطفی بعد از اینکه “یسنا” به دنیا آمد خیلی خوشحال بود و برای من یک عدد زنجیر گرفت و برای دخترش از آن روز به بعد هرساله جشن تولد میگرفت و همیشه خرید خانه برای دختر چهار سالهاش “یسنا” ورد زبانش شده بود که در مقابل آن من زبان به گلایه میگشودم که اول برای خودمان یک خانه بخر بعد به فکر دخترمان باش.
وی می افزاید: یسنا هم مثل هر دختر دیگری بابایی بود و در این مدت گهگاهی بهانه پدرش را میگیرد با بیان اینکه پدرت پیش خدا رفته از تشنگی دیدار پدرش میکاهم.
همسر شهید قاسم پور قصد دارد در آینده که یسنای چهار ساله بزرگتر شد به او از ویژگیهای پدر بگوید و اینکه چگونه و با چه هدفی به جنگ با تکفیریها در سوریه رفت.
نقدعلی قاسمپور پدر شهید مصطفی قاسمپور با بیان مخالفت اولیه خود از اعزام پسرش به سوریه بیان میکند: مصطفی چندین بار پیش من آمده بود و از من اجازه اعزام به سوریه برای دفاع از حرم را گرفته بود ولی من همیشه مخالف بودم ولی در لحظات آخر نمیدانم که چطور شد راضی شدم گویی تشنه شهادت بود و یادآور ضرب المثل قدیمی بود که “جوان ایرانی از کشته شدن در میدان جنگ باکی نداشت”.
همسر شهید هم به این نکته اذعان دارد که حدود یکسال وی مرتب از رفتن سخن میگفت اما خانواده مخالف بودند ولی سرانجام موافقت کردیم، گویی میدانست که چه در انتظارش است و برای آرامش ابدی لحظه شماری میکرد.
اعزام پدر مادر به کربلا و راهی شدن همزمان به سوریه
پدر مصطفی با ذکر خاطرهای قابل تأمل بیان میکند: یک بار دو نفری به دفتر یک وکیل مراجعه کردیم که وکیل با دیدن مصطفی جا خورد که بعد از شهادتش به ما گفت که در چهره مصطفی نورانیت خارقالعادهای مشاهده کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که مصطفی به زودی به شهادت میرسد.
با تمامی این ماجراها، رفتار شهید در چند روز قبل سفر خود ماجرایی دیگر است که معصومه رضایی، مادرش اینگونه بیان میکند: مصطفی وقتی به من گفت که میخواهد به سوریه برود من از دستش ناراحت شدم و اعتراض کردم، گفته بود ۱۵ روز از مرخصی خود را نگه داشته است تا هنگام سفر ما به کربلا در خانه و نزد همسرش و زن برادرش باشد چرا که برادرش هم در ابتدا قرار بود که بههمراه من و پدرش به کربلا سفر کند.
این مادر شهید مدافع حرم میافزاید: او با مشاهده ناراحتی من گفت که مادر ناراحت نباش، چرا که تو به زیارت امام حسین (ع) میروی و من هم به زیارت خواهر آن امام، بعد از آن متوجه شدم مصطفی اقوام نزدیک را در خانه جمع کرده، اولش از دستش ناراحت شدم که چرا بدون اطلاع من اینکار را کرده اما او با لبخندی جواب داد که اینها همه خودیاند و نه غریبه و نیاز به تشریفات هم ندارد و شام با یک املت هم حل میشود.
وی میگوید: در آن شب مصطفی خود را برای رفتن آماده کرد، هرچند در ابتدا من باورم نمیشد، صبح روز بعد او را با قرآن بدرقه کردیم که عصر همان روز برادرش رضا زنگ زد که مادر نگران نباش چرا که مصطفی نرفت.
مادر شهید قاسمپور اینگونه بیان میکند: در شب عروسی یکی از اقوام شنیدم که شهید مصطفی به زن برادرش گفت که بگذارند که او به مجلس برود و همه اقوام را ببیند چرا که قصد رفتن دارد که من با شنیدن این حرف به همسرش گفتم که شما دوتا به منزل برگردید، آخر همان شب که به منزل رفتم متوجه شدم که این بار قصد او جدی است چرا که همه وسایل خود را جمع کرده است.
مادر شهید مصطفی قاسمپور از اعزام او اینگونه میگوید: فردای آن روز من خودم هم به همراه برادرم برای بدرقه مصطفی تا پادگان رفتم، در راه مصطفی به برادرش گفت که برگردد و عکسهای او را بیاورد تا نابود کند! اما برادرش رضا قبول نکرد، در آخر او پیاده شد و رفت که ای کاش به دنبالش میدویدم و هرطوری که شده نمیگذاشتم که برود ای کاش …
دفاع از حرم اعتقادی تشیع و اسلام ناب محمدی
وی میافزاید: در کاظمین خواب مصطفی را دیدم، بلافاصله بعد از بیدار شدن به حرم رفتم و نماز خواندم، همه افراد درباره من میگفتند که من حتماً یک حاجت خاصی دارم که اینگونه دعا میکنم اما من به هیچکس نگفتم که پسرم در سوریه در حال دفاع از حرم حضرت زینب (س) است.
این مادر شهید مدافع حرف بیان میکند: در طول مسیر برگشت من به یک جوانی گفتم که به پسرم زنگ بزند که برای پدرش دسته گل بخرد و در نظرم این بود که اگر مشکلی برای مصطفی پیش آمده باشد، با این حرف به من میگوید اما پسرم گفت که نگران نباشم چرا که مصطفی تلفنی کلی سفارش کرده و حتی کابینت خانه را هم عوض کرده است.
وی اظهار داشت: بعد از سفر و اهدای خیرات و سوغات به دوستان و آشنایان، برادرم با حال پریشان وارد منزل ما شد، من ابتدا فکر کردم که حتماً سوغات او خوب نبوده که ناراحت است که بعد از مدتی یک روحانی و یک نظامی از طرف سپاه به خانه ما آمدند و بعد از کمی صحبت درد عجیبی در کمرم احساس کردم که به بیرون رفته و با خود گفتم که ای خدا گویی خانه خراب شدهام که دیدم آن دو نفر از خانه خارج شدند و گفتند که خدا به پسرت رحمت کند.
پدرش اینگونه در مورد شهادت پسر میگوید: الحمدلله فرزند من برای دفاع از حرم اعتقادی تشیع و اسلام ناب محمدی به شهادت رسیده و اگر سوریه سقوط کند، نوبت ایران است؛ بعد از شهادت مصطفی مسئولین سپاه به من گفتند که ۱۵۰ نفر از محال نازلوچای همان منطقه ای که این شهید در ان منطقه به دنیا آمده برای اعزام به سوریه ثبت نام کردهاند.
گفتوگو:مرتضی محمدصادقی