سراسیمه به درب خانه پدر و مادرش رسید، زنگ درب را زد، ۳ شب بود که از عروسیاش میگذشت، مادرش با تعجب گفت: سارا جان چرا بیخبر آمدی؟ چه شده است؟ . . . – آب دهانش را قورت داد و همینکه خواست حرفی بزند، بعض گلویش در هم شکست و نتوانست چیزی بگوید.
وارد خانه که شدند، برایش چای آورد، گفت: دخترم(سارا) تو مهمان ما هستی اگر با خانواده شوهرت دعوایت شده بازگرد، چرا که ما رسم داریم، دختر با لباس سفید بفرستیم و با کفن سفید هم تحویل بگیریم.
چایش را خورد، چادر را سرش کرد و در حالی که اشکهایش ردپایش شده بود، از خانه مادر و پدر به سمت خانه شوهرش بدون حرفی و یا اعتراضی رفت.
فردا- صبح ساعت ۹:۳۰ صبح
بازهم صدای درب خانه به صدا در آمد، سارا بود که این بار با چشمانی خون آلود پشت درب ایستاده بود و آثار ضرب و شتم بر روی بدنش مشهود بود، مادرش در دلش آشوب شده بود، ولی خودش را کنترل کرد و با خونسردی دخترش را به آغوش کشید و گفت: خوش آمدی دخترم، پس احمد(همسر سارا) کجاست؟
صدای هق هق سارا پدر را از خواب بیدار کرد، به نظر میرسید موضوع مهمی رخ داده بود، پدر سوال کرد: سارا چه شده است؟ چرا این قدر گریه میکنی؟، سارا که از پدر شرم داشت، آرام زمزمه کرد: خانواده شوهرم مرا از خانه بیرون کردند.
پدر دست سارا را گرفت و به سمت خانه داماد به راه افتادند، انگار منتظر رسیدن آنان بودند، چرا دیر آمدی؟ این سوالی بود که پدر احمد از پدر سارا پرسید ولی جوابی نشنید. پدر سارا به آرامی گفت: آقای محترم این چه رفتاریست که با نوعروستان دارید؟ مگر چه اتفاقی افتاده که او را با ضرب و شتم از خانه بیرون کردهاید؟
پدر احمد در حالی که همسرش و آقای داماد نیز در کنارش ایستاده بودند، جلوی مردم گفت: شما که حرف از احترام میزنید، حواستان به دختران باشد که قبل از ازدواج با کسی رابطه نداشته باشد. از سرخی صورت پدر سارا معلوم بود، خونش در حال جوشیدن است و مادر سارا هم که طاقت شنیدن این حرف را نداشت دست دختر و همسرش را گرفت و گفت: تست پزشکی همه چیز را معلوم میکند و شما بعد باید جوابگو ما و خدای ما باشید؟
چهارشنبه- ساعت ۷:۳۰ دقیقه صبح
سارا به همراه آقای داماد و پدرش به پزشک مراجعه کردند و پس از ۲ ساعت پزشک در جوابی به صورت مکتوب اعلام کرد که دختر هیچ مشکلی ندارد و تنها یک عمل کوچک جراحی این سوء ظن را برطرف خواهد ساخت.
سارا بعد از روزها اشک و ماتم دوباره میخندید، احمد دست سارا را محکم گرفت و در حالی که به خاطر رفتار پدرش از سارا و خانوادهاش عذرخواهی میکرد، به راه افتادند تا این خبر خوش را به خانواده آقای داماد برسانند.
به محض رسیدن سارا و احمد جلوی درب خانه، خواهر شوهر نوعروس که سن و سالی از او گذشته بود، جلو آمد و از آنجا که از همه چیز بیخبر بود، شروع به فحاشی کرد و هرچه احمد سعی کرد او را از جریان مطلع سازد نشد. جر و بحث بین خواهر احمد و سارا بالا گرفت و سارا که تا الان هزار حرف و کنایه تحمل کرده بود، دیگر طاقت شنیدن زخم زبانی را نداشت.
آخ – صدایی بود که به این دعوا پایان داد، احمد ناخودآگاه با ضربه زدن به سر سارا به طرفداری از خواهرش، نوعروس را نقش زمین کرد، همه حول شده بودند، قرار نبود این طور شود،خون سر سارا روی زمین شروع به حرکت کرد و قبل از خشک شدن نیروهای امدادی رسیدند.
مادر سارا زمانی رسید که پرسنل اورژانس درب آمبولانس را بسته بودند و آماده حرکت بودند، همه شوکه شده بودند، بیشتر از همه احمد بود که نمیدانست چه کاری کرده، دختری بیگناه را یک قدمی مرگ برده بود، معلوم نبود اصلا تا به بیمارستان برسد، فوت نکند.
جمعه- ساعت ۱۴ بعد از ظهر
قدم زنان، پدر راهروی بیمارستان را طی میکند و خانواده احمد دائم میآیند تا رضایت بگیرند، پسرشان از زندان بیرون بیاید ولی بیفایده است، پدر در انتظار باز شدن چشمان دخترش است که به خاطر آن ضربه به کما رفته است، پزشکان گفتند: باید منتظر باشند تا بدن واکنش نشان دهد و هیچ کار دیگری از دست آنان بر نمیآید.
مادر سارا چند شب است که به خانه نرفته است و امید دارد دوباره دخترش چشمانش را باز کند و با لبخندی اسمش را صدا کند، امید دارد بار دیگر با قهقههای دخترش بخند و از شادی او لذت ببرد، امید دارد . . .
انتهای پیام/