فرزند کوچک خانواده ۵ نفره، ۲۳ سال دارم و مادرم خانه دار و پدرم کارمند بود که چند سال قبل فوت کرد. در خانوادهای ساده و در فضایی آرام زندگی میکردیم و مشکل خاصی نداشتیم. تا دوره متوسطه ادامه تحصیل دادم اما چون علاقه زیادی به کار فنی داشتم، ترک تحصیل کردم و به شاگردی مشغول شدم. پس از یک سال که به قول معروف اوستا کار شده بودم، با یکی از دوستام بطور شراکتی مغازهای دست و پا کردیم، خلاصه کمک خرج خانواده و مادرم مریضم بودم.
با مقتول چگونه آشنا شدی؟
با کسی کاری نداشتم، مسیرم تنها از خانه تا مغازه بود و دوباره همان راه را بازمیگشتم، بعضی روزها هم بعد از تعطیلی مغازه با یکی دو تا از دوستام مینشستیم و قلیان میکشیدیم. این روند دوست داشتنی، ادامه داشت و من هم از همه چیز راضی بودم تا اینکه…
تو چه کار کردی؟
از آنجایی عشق لاتی داشتم و نمیخواستم جلوی دوستم کم بیاورم، موافقت کردم و رفتیم و تهدیدش کردیم تا حساب کار دستش بیاد…
این ماجرا گذشت… روزی فردی با گوشیم تماس گرفت و شروع کرد به فحش و ناسزا گفتن، من که گیج شده بودم و نمی دانستم پشت خط چه کسی است، گوشی را قطع کردم. این زنگها و فحشها شاید بیش از ۲۰ بار تکرار شد که سرانجام موضوع را با دوستم مطرح کردم و متوجه شدیم که شخص پشت تلفن از طرف کسی است که او را تهدید کردیم.
اینجا بود که نقشه دعوا را کشیدید؟
نه. . . چند روز گذشت و این قضیه ادامه داشت و باز هم همان شخص به من زنگ میزد و تهدید میکرد، میگفت که باید بروم سر قرار تا با هم رو در رو صحبت کنیم،راستش من هم زیاد توجه نمیکردم… اما یه روز بهم گفت: اگه نیای سر قرار، میآید جلو مغازهام و زندگیام را به آتش میکشد.
البته آن شب را فراموش کرده بودم، ولی درست زمانی که بعد از تعطیل کردن مغازه با دوستانم در مکانی مشروبات الکلی میخوردیم، بازهم آن مرد تماس گرفت و با فحاشی گفت که چرا سر قرار حاضر نشدهام، من هم که حالم دست خودم نبود، راه افتادم.
وقتی به آنجا رسیدیم، پسری درشت اندام با چهرهای وحشتاک جلو آمد و گفت که من همان کسی هستم که زنگ میزنم، با اینکه مست بودیم ترسیده بودیم ،همانکه خواستیم با موتوری که آمده بودیم فرار کنیم به سمت ما حمله ور شد و من را به زمین انداخت. از روی زمین بلند که شدم دیدم دو تا از دوستانم با موتورسیکلت فرار کردهاند و من در وسط این میدان تنها ماندهام.
نه. . . از درد به خود میپیچید، ولی زنده بود بعد از مدتی یک ماشین را دیدم که از آنجا میگذشت، دویدم و جلویش را گرفتم، راننده مرد میانسالی بود خواهش کردم تا او را به بیمارستان ببریم، به دروغ گفتم فامیلمان است،اگر دیر برسد از شدت خونریزی جان خود را از دست میدهد.
یک روز دلم را زدم به دریا و آمدم شهر… تا هم اطلاعی پیدا کنم و هم مقداری غذا بخرم و برگردم. همین که وارد سوپر مارکت شدم، شنیدم که مشتریان با صاحب مغازه از قتل یک جوان به نام سعید صحبت می کنند… کنجکاو شدم و سرصحبت را باز کردم … آره ، ْآنها داشتند از دعوای چند روز قبل من و سعید صحبت میکردند…
آره . . .سعید فوت کرده بود و حالا دیگه من یه قاتل بودم… باورم نمی شد که به همین راحتی آدم کشته باشم. دنیا دور سرم چرخید و حالم بد شد… دیگه صدایی نمیشنیدم و چشمام جز صحنه فجیع آن شب که همش تو ذهنم بود، چیزی نمی دید، تا آن لحظه فکر میکردم آدم کشتن فقط برای فیلمها است.
برای بدبختی مثل من که زندگیاش را برای هیچ و پوچ به آتش کشیده بود، دیگه نه فرار فایدهای داشت و نه قرار…
شهرام در طول این گفتگو کاملا غیر ارادی، به سرنوشت مادر بیمارش اشاره میکرد و از خودش میپرسید: بدبخت مادرت از اینجای زندگیش به بعد باید چیکار کند؟!!! یعنی واقعا الان باید منتظر روزی باشی که برم پای چوبه دار…؟!!!
انتهای پیام/