اما ماجرای دیدن برف، اولین ساختهی مهدی رحمانی، کاملا تصادفی بود .
چون قصد خاطره نویسی ندارم اجازه بدهید از جزئیات این تصادف بگذریم و برسیم به اینکه آنچه ما یک بار در جشنواره به طور کاملا اتفاقی دیدیم و قصد نداریم حتی با دریافت مبلغی دوبرابر بلیت بهترین سینما یک بار دیگر تماشایش کنیم، چطور فیلمی میبود؟ آیا موافق هستید که تمام نقد این فیلم را در یک کلمه خلاصه کنم؟ پس در جواب این سوال که برف چه جور فیلمی بود باید فقط گفت؛ (بد) اما نه! اجازه بدهید مفصل تر توضیح بدهم؛ (خیلی خیلی بد)
یاد گرفتیم که دیگر دلمان برای فیلم اولیها نسوزد و از انتقاد صریح دربارهی آنها صرف نظر نکنیم.
ما مخصوصا طی این چند سالهی اخیر یاد گرفتهایم که به جای این فیلم اولیهای بی استعداد برای آن برو بچههای با استعدادی که چون چرب زبان نبوده و یا پارتی نداشتند کسی راهشان نداده، دلمان بسوزد.
ما طی این سالها فهمیدیم که اینها فقط اولین فیلمشان بد نیست بلکه کلا استعداد ندارند و تمام مشکل، سیستم گزینشی سینمای ایران است نه هیچ چیز دیگر.
نباید گفت بر سر راه فیلم سازی خوب در کشور ما هیچ مانعی وجود نداشته و ندارد و نباید این را هم گفت که مسیر ما به سمت سینمای درخشان غیر از بحث گزینش عوامل از سایر جهات درست ریل گذاری شده.
بله مشکل زیاد است اما هیچ کدام به اندازهی سیستم گزینشی ما اصلی نیست.
“برف” داستان پسرک سربازی است ظاهرا در محل خدمتش به مشکل برخورده و حالا به خانهی دنگالی و اشرافی پدرش برگشته.
خانوادهی او اصلا نمیدانند که این پسر سربازیاش را رها کرده و فکر میکنم که خیلی معمولی به یک مرخصی آمده است.البته مخاطب هم هیچ وقت دلیل اصلی به مشکل برخوردن شخصیت اصلی داستان را نمیفهمد و این قسمت از ماجرا در غلاف مینی مالیسم فیلم، تا انتها پنهان میماند.
این پسرک وقتی که پای در خانه میگذارد تا کم کم ماجرایی را که برایش در محل خدمت پیش آمده با خانواده مطرح کند و از آنها همدلی یا مشورت بگیرد، با وضعی اسفناک و غیر قابل پیش بینی مواجه میشود.
برادر بزرگتر او که مباشر و مشاور اصلی پدر هم هست، حسابی قرض بالا آورده و پدر حالا به زندان افتاده، خانه هم توسط طلبکاران مصادره شده و این وسط خواهر کوچکتر او هم کاملا سرخوشانه و بیمنطق از نامزد قبلیاش سیر شده و قصد ازدواج با یک دوست اینترنتی را دارد که خانوادهاش با خانوادهی آنها یک آشنایی قدیمی داشتهاند.
جالب اینجاست که این دوست اینترنتی آلمان نشین، از این دخترک سن و سال خیلی بیشتری هم دارد.
اینها که گفتم و چند خرده مورد جزیی دیگر زمینهی اصلی سناریو هستند و کل داستان در مجموع این است که پسرک سرباز برای مشورت و همدلی به خانهاش میآید اما فقط فروپاشی و نابودی و مسائل مأیوس کننده میبیند او شبانه و در میان بارش برف لباسهای نظامیاش را دوباره میپوشد و از خانه میرود.
این فیلم میخواسته یک گفتمان معکوس دربرابر “یه حبه قند” میرکریمی باشد.
سربازی که در فیلم میرکریمی برای مراسم ختم و خاک سپاری بزرگ خانواده میآید در دل تمام آن فجایع پیش آمده برای خانواده و عزیزانش، با نور امیدی مواجه میشود که حتی اگر فعلا وضع او را به سامان نکرده در آینده حتما چنین خواهد کرد.
شخصیت یک سرباز قطعا و یقینا در هر دو فیلم نماد پاسداران امنیت ملی است و خانه ی یک سرباز نمادی از پشت خط نبرد است.
یک سرباز را هم میتوان به پاسداران مرزهای کشور تأویل کرد و هم میتوان آن را به مثابهی دیپلماتهایی گرفت که برای پاسداری از منافع ملی به آن سوی مرزها میروند و پشت جبهه هم یعنی اوضاع داخلی.
حالا با این حساب فیلم برف میخواسته با این فن بیان ضعیف و کسل کننده چه چیزی بگوید؟
چقدر این فیلم غیر از “یه حبه قند” برعکس “تنهای تنهای تنها” هم هست. ما چقدر در فیلم یک بچه شهرستانی با استعداد که قسمت عمده ای از کارش را با کمکهای مردمی همشهریهایش ساخته امید میبینیم، آرمان میبینیم و چقدر از آن لذت میبریم اما در خانهی دنگالی و مدرن “برف” چقدر یأس و ضعف وجود دارد و کارگردان تهرانی ما چقدر ضعیف است.
او چقدر در قصه گفتن نابلد و از نظر بصری هم عقب است و در کل چقدر خوب بود که اصلا پایش به سینما باز نمیشد.
حتی به نظر خیلی عالی میشد اگر به جای ده یا بیست تا از این زبانبازها یا پارتی دارهای روشن فکر نما یک نفر دیگر مثل کارگردان “تنهای تنهای تنها” وارد سینمای ایران میشد و درخشش خلاقیت سینماییاش را به همه نشان میداد.
امیدوارم دیگر هیچ وقت با همچین فیلم بی نمکی تصادف نکنم چون هر عابر پیادهای –بخوانید هر مخاطبی – دوست دارد حتی اگر تصادف کرد لا اقل با یک ماشین مدل بالا باشد نه همچین قراضهای.
میلاد جلیل زاده
انتهای پیام/