در دوران انقلاب با پدرم در نماز جمعه هر هفته و راهپیمایی حضور پیدا میکرد. حق و باطل را از یکدیگر تفکیک کرده تا توانسته باشد قلب تپنده پدر و مادرش و خواهر و برادرانش را که او را الگوی خود در جهت رضای خداوند قرار داده بودند را به دست بیاورد.
وی به خاطرهای از برادرش اشاره کرد و گفت: زمانی که ۹ سالش بود ماجرایی را برای مادرم تعریف کرد که من هم حضور داشتم. یک روز در حین رد شدن از خیابان خانم مسنی را دید که یک گالن بیست لیتری نفت را به دست گرفته بود. برادرم به سمت او رفته و آن گالن را از دست او گرفت و آن را تا در منزل آن خانم حمل کرد (چون از جستهای کوچک برخوردار و آن گالن از وزن زیادی برخوردار بود مجبور شد آن را در بغل خود جای دهد در طول مسیر قدری نفت از لوله گالن به لباسش پاشیده شد) دو الی سه روز بعد به مادرم میگوید: بدنم درد میکند مادرم لباسش را بالا زد بدنش تاول زده بود از رضا پرسید بدنت چرا اینگونه شده؟ او قضیه را تعریف کرد.
شاهانی گفت: رضا در سنین نوجوانی به مسجد موسی بن جعفر(ع) رفت و در امور فرهنگی و تبلیغاتی آن شرکت کرده نیز دوره آموزشی میدان تیر را پشت سر گذاشت و به عنوان پاسدار در محل درشیفتهای خود تا نیمه شب نگهبانی میداد تا اینکه در سال ۱۳۶۳ از طریق سپاه به جبهه اعزام شد.
این خواهر شهید تشریح کرد: رضا در طول سه سالی که در جبهه خدمت میکرد دو مرتبه مجروح شد ( یکی از مجروحیتهایش عمیق بود زیر چشمش ترکش خورده بود). در همان سالها با چهار نفر از دوستانش در مسجد موسی بن جعفر(ع) هیئتی به نام انصارالحسین (ع) را راهاندازی کردند. از این پنج دوست سه نفر شهید شدند ولی با این حال به لطف خداوند و همکاری دوستان باقی مانده آن هیئت هم اکنون آنقدر بزرگ شده است که در ایام محرم شبی هزار و سیصد نفر در عزاداری سرور سالار شهیدان شرکت میکنند.
وی تصریح کرد: در یکی از عکسهایی که از جبهه برایمان فرستاده بود، زیر پتو بود. مادرم تا این عکس را دید گفت: وای رضا مریض شده بودی؟ برادرم جواب داد نه تازه زیر پتو بودم ولی بعدش متوجه شدیم در جبهه مریضی سختی به سراغش آمده بود اما برای اینکه مادرم ناراحت نشود گفته بود من در این عکس تازه از خواب بیدار شده بودم. در عکس دیگری با ده الی دوازده نفر از همرزمانش گرد یک سینی بزرگی از غذا نشسته مادرم گفت: شما اینطوری غذا میخورید رضا جواب داد بله جدا از این بعضی از دوستانم اصلا یادشان میرود غذا بخورند (به دلیل مسائل جنگ) مادرم سپس با نگاه دیگری به عکس متوجه شد.
بعضی با دست یا با نان غذا میخورند رضا گفت: همه امکانات در جبهه فراهم نیست. رضا مرتبه بعد که به مرخصی آمد مادرم دو دست قاشق خرید و گفت اینها را به آن دوستانت که قاشق ندارند بده تا دیگر با قاشق غذا بخورند.
الهه شاهانی در خصوص نحوه به شهادت رسیدن برادرش گفت: رضا در ۱/۱۱/۱۳۶۶ در منطقه ماووت (بین ایران و عراق) با ترکش خمپاره که به پشت گردنش اصابت کرد به شهادت رسید. گرچه پیکر او در یازدهم بهمن ماه در تهران تشییع شد. (پیکر شهید شاهانی تا به جبهه خودی و به تهران منتقل شود ده روز طول کشید)
شاهانی افزود: مادرم به مرور زمان شکسته شد (از چهره اش مشخص بود داغ بزرگی را دیده است)به همین دلیل هم در فاصله بسیار کم با شهادت رضا ناراحتی قلبی گرفت و در سن شصت سالگی فوت کرد.
گوشههایی از وصیت شهید شاهانی:
همواره یار و یاور امام باشید بعد از شهادتم گریه نکنید تا دشمن شاد نشود تا بلکه بیشتر بتوانید راه امام را ادامه دهید در نماز جمعه شرکت مداوم داشته باشید حجاب اسلامی را رعایت کنید به برادر کوچکتر از خودش (محمد ) وصیت کرد او هم به جبهه برود ( زیرا توانایی جسمی و آن روحیه مردانگی را در او دیده بود محمد با توجه به وصیت برادرش و با توجه به اینکه لطف خداوند شامل حالش شده در سن پانزده سالگی با در دست بردن در شناسنامهاش به جبهه راه پیدا و در عملیات مرصاد شرکت کرد.
انتهای پیام/