برایم خیلی سخت است. نمیدانم با این همه چیزی که در ذهن دارم، باید از کجا شروع کنم. نوشتن خاطرات سفر به ایرانم را از زمانی آغاز کردم که با «لیگا» در یک فستفود کوچک در شهر رشت نشسته بودیم و منتظر اتوبوسی بودیم که به سمت تهران میرفت. رشت شهری در کنار دریای مازندران در شمال ایران است. هدف از رفتن به تهران، ملاقات با یکی از دوستانمان بود که میخواست ما را به شیراز ببرد. در طول سفر به ایران تجربههای جالبی کسب کردیم. فکر میکردم سفر به ایران با تجربههای بد و دردسرسازی همراه باشد، اما اینگونه نشد. قطعا این کشور نسبت به دیگر نقاط جهان تفاوتهایی دارد، اما این تفاوتها قابل احترام هستند.
یکی از این تفاوتها نشستن در اتوبوس بود. تنها زنان و مردانی در اتوبوس بینشهری میتوانستند کنار هم بنشینند که با هم نسبت داشتند و اگر زنی تنها سوار اتوبوس میشد، یا کسی در کنارش نمینشست یا راننده، مسافر زن دیگری را برای نشستن در کنارش برمیگزید. با تمام این تفاوتها در ایران به ما خوش گذشت. تصاویر منفی که در طول سالها درباره ایران به ما نشان داده بودند، با آنچه در این کشور تجربه کردیم، بسیار متفاوت بود.
تا پیش از این من گمان میکردم ایرانیها مردمانی عصبیمزاج و خشن هستند که با غربیها سر جنگ دارند و با هرکس برخلاف ارزشهای اسلامی رفتار میکند، برخورد میکنند. اما در اینجا برخلاف انتظارم، با ما رفتار شد. بیشتر ایرانیها با دیدن ما که خارجی بودیم لبخند میزدند، مهربانی میکردند و تلاش میکردند هر طور شده به ما کمک کنند تا در کشورشان به ما خوش بگذرد. این رفتار مهرآمیز را حتی در توریستیترین کشورها هم ندیدم! و همین باعث تعجب من است که چرا انقدر آمار گردشگران خارجی در ایران پایین است.
وضع اقتصادی در ایران چندان خوب نیست که این مساله به سود ما تمام شد. ارزش پول ملی نسبت به ارزهای خارجی بسیار کم است که این سبب ارزان بودن همه چیز برای ما شد. ما به هر کجا که خواستیم با تاکسی تردد میکردیم. هر چه دوست داشتیم میخوردیم و براحتی هر آنچه به چشممان میآمد، میخریدیم.
یک نکته درباره این کشور وجود دارد که برایم بسیار عجیب و جالب است. پیش از سفرم به ایران بسیاری از خطرات احتمالی که برای من به عنوان یک زن تنها ممکن است در این کشور پیش آید، مطلعم کردند. زمانی هم که در ایران بودم، بسیاری از خود ایرانیها از این که میدیدند من به تنهایی در حال سفر به نقاط مختلف کشورشان هستم، تعجب میکردند.
درست است که در ایران زنان و مردان حقوق مساوی با یکدیگر ندارند و مردها براحتی میتوانند به بسیاری از فعالیتها از جمله سفر انفرادی بپردازند، اما من در طول سفرم به نقاط مختلف این کشور به هیچ عنوان ناامنی برای یک زن ندیدم و فکر میکنم اگر زنان ایرانی شروع به ایرانگردی کنند و این توهمات بیهوده را رها کنند، حتی میتوانند در تشویق زنان خارجی به سفر انفرادی به ایران نیز تاثیرگذار باشند.
زنان برای خروج از کشور به اجازه پدر یا همسرشان نیاز دارند. مردان میتوانند در همهجا براحتی سیگار بکشند، اما زنان مجاز به چنین کاری نیستند. من با مردان ایرانی بسیاری در طول سفرم درخصوص این قوانین متفاوت صحبت کردم.
بیشتر آنها از این نابرابری راضی بودند و میگفتند ما مرد هستیم پس چرا باید از حقوقی که برایمان در نظر گرفته شده به نفع زنان بگذریم. من هم گاه در پاسخشان میگفتم من هم یک استرالیایی هستم و پایین بودن ارزش پول شما کاملا به نفعم تمام شده پس نباید بگذارم اقتصاد شما پیشرفت کند تا همیشه در ایران براحتی خرج کنم؛ آیا اینگونه استدلال درست است؟ برخی از مردان نیز استدلالهای عجیبتری داشتند.
برای مثال وقتی درباره مشاغلی که زنان در ایران نمیتوانند به آن بپردازند، صحبت میکردیم، در بیشتر موارد مردان با استدلالهایی چون فیزیک ضعیفتر زنان یا روحیه حساستر آنها سعی میکردند مرا قانع کنند که زنان به صورت طبیعی قادر به انجام بسیاری کارها نیستند. این در حالی است اگر اینگونه بخواهیم به تفاوت زن و مرد بپردازیم میتوانیم دلایل بسیاری از ضعف مردان را نیز به حساب آوریم چون آنها نیز در خیلی موارد ضعف دارند.
در مقصد بعدیمان که مشهد بود با یک جوان سرباز آشنا شدیم. مشهد یکی از شهرهای مذهبی ایران است که به مرزهای افغانستان و تاجیکستان نیز تا حدی نزدیک است. این جوان که در حال سپری کردن دوران سربازیاش بود، برایمان از رویاهایش گفت؛ این که آرزو میکند یک کارگردان شود و از عمویش برایمان تعریف کرد که یکی از کارگردانهای مشهور سینمای ایران است. گوش دادن به حرفهایش تجربه جالبی بود. شناخت انسانها و تحلیل آنها یکی از مهمترین کارهای من در زندگی است.
هرگز تصور نمیکردم در کشوری مثل ایران این امکان برایم فراهم شود که با یک سرباز در مورد رویاهایش صحبت کنم. جشن تولد سی سالگیام را در مشهد بودم. دوست داشتم در این روز کار خاصی کنم تا این روز با بقیه روزهای سفرم متفاوت باشد. تصمیم گرفتم در این روز سری به اردوگاه پناهندگان افغان در مرز ایران و افغانستان بزنم.
برای همین از مشهد به تربتجام رفتیم. پس از انجام کارهای اداره و کسب اجازههای لازم، من و دو مردمشناس دیگر توانستیم برای تحقیقات وارد اردوگاه شویم. من پیش از سفر به ایران در منابع خبری بسیاری، در مورد نارضایتی ایرانیها از حضور افغانها در کشورشان خوانده بودم.
اما آنچه طی گفتوگو با مسئولان این اردوگاه و حتی مردم محلی فهمیدم این بود که ایرانیها آنقدرها هم که خارجیها تصور میکنند از حضور افغانها ناراحت نیستند و گاه راضی هستند که افغانها بخش اعظم مشاغل سخت و طاقتفرسا را برعهده گرفتهاند. بسیاری از کارفرمایان نیز میگفتند کارگران افغان از کارگران ایرانی بیشتر و بهتر کار میکنند و کمتر از کار شکایت میکنند. زندگی افغانها در این اردوگاه برایم بسیار جالب بود.
انگار نه انگار که در کشور دیگری هستند. خصوصا کشوری که آنها را نپذیرفته و در یک اردوگاه نگه میدارد. با پایان گرفتن روز به خانه دوستم که از تهران ما را به شیراز برده بود، رفتیم. او مربی قایقسواری است و بسیار مهربانانه برای من تولد کوچکی با یک کیک و چند تزئین با بادکنک گرفته بود. شب بسیار خوبی را کنار خانواده این ایرانی مهربان داشتم که برایم خاطره شد.