اما لحظهای که فکرش هم نمی کنی همه چیز میتواند دریک لحظه به هم بریزد و کاخ خوشبختی و آروزهایت ناگهان نابود شود.
جنگ می تواند آدمها را عوض کند. جنگ میتواند درون آدم را به هم بریزد و بدبختی و فلاکتی که در ذات آن نهفته است گاهی می تواند تو را درهم بشکند، گاهی هم تو را بزرگ و قوی میکند.
این درسی است که نه تنها من و هنرمندان مرد وزن آمریکایی که دردهه گذشته یونیفرم به تن کردند، که تمام کسانی که با جنگ دست و پنجه نرم کردهاند، به خوبی آن را فرا گرفتهاند، آموختن این درس برای من از سال ۲۰۰۷ درعراق آغاز شد.
عراق هیچ جای امنی نداشت. هیچ جادهاش ایمن نبود اما به ما گفته بودند بزرگراه چهار بانده ای که آن را برای تردد انتخاب کرده بودیم، امنتر از بقیه جادههاست.
من فرمانده گردان ۲ یکی از ارتشها بودم. یکی از روزهای ماه مه به سوی منطقه عملیاتی ” فالکون” در ۸ مایلی جنوب منطقه جنگی بغداد میرفتیم تا در مراسم یادبود دو نفر از سربازان خود شرکت کنیم.
فرماندهای بودم که از جنگ و بمباران و آتش و گلوله متنفر بودم.از این که قرار بود مردم بیگناه کشته شوند وآرزوهای خود را به گور سرد ببرند، بیزار بودم و دلم می گرفت . هر وقت یک عراقی کشته می شد افسرده می شدم. چنین افکاری که آن اتفاق افتاد. چرخ سمت من از روی چیزی رد شد.
خیلی سریعتر از آنکه مغز بتواند مسئله را حلاجی کند، اتفاق افتاد. نور برق آسا و آنی و یادم می آید از در جیب جنگی به ضخامت ۲ اینچ و وزن ۴۰۰ پوند به بیرون پرت شدم.
هجوم شدید “آدرنالین” را دربدنم حس کردم. درست مثل صحنههای فیلم بود.همان فیلمهایی که دور و برت فقط صحنهی جنگ و کشت و کشتار است و حس می کنی همه جا منجمد شده است.
حس می کنی زمان ایستاده و هرگز نمی خواهد تکانی به خودش بدهد. فکر نمی کردم صدمه دیه باشم. یادم میآید عصبانی شده بودم. چیزی فراتر از عصبانیت آتشی وخشمگین. همیشه فکر میکردم مثلاً ما به این کشور آمدهایم تا آنجا را امن کنیم اما گویا اوضاع از آنچه فکرش را می کردیم بدتر شده بود.
من انتقام نمیگیرم
سعی کردم خودم را جمع کنم. اولین فکرم این بود.” اسلحهام کجاست؟”
به طور غریزی می خواستم از خودم و افرادم محافظت کنم. به خودم مسلط شدم تا دنبال اسلحهام بگردم اما درکمال تعجب دیدم نمیتوانم حرکت کنم. ناگهان به خودم آمدم و فهمیدم آسیب دیدهام.
سرم درد میکرد. به همسرم فکر می کردم. به فرزندانم ، به خانهام در ویرجینیا. آخرین فکری که هم به سرم زد این بود:”خدایا نمیخواهم اینجا بمیرم”. وقتی به هوش آمدم سرگروهبان مقابلم زانو زده بود پزشک هم مشغول بستن ساق پایم بود.
زمین کاملاً خیس شده بود. من در خون خودم دراز کشیده بودم. سربازان مرا بلند کردند و به درون یکی از جیچها بردند. به پایین نگاه کردم. چیز عجیبی دیدم. پای چپم انگار تا روی لباسم تا شده بود. سعی کردم آن را حرکت بدهم اما هیچ اتفاقی نیفتاد.
” نمی توانم پام رو حس کنم. چه اتفاقی افتاده؟”. پزشک جواب داد:”نگران نباشید. پاتون زود خوب می شه”. سرم را به نشانه تأیید حرف او تکان دادم اما حس درونم چیزی میگفت که با حرف دکتر زمین تا آسمان فرق داشت.
شاید از ترس ولرزش صدای دکتراین را فهمیده بودم. آری، شاید آن لرزش همان چیزی بود که باعث شد چند دقیقه بعد از خودم بپرسم”آیا هرگز خوب می شوم؟”. اولین چیزی که پس از این فکر به ذهنم رسید حس انتقام بود!
ولی خیلی زود به خودم آمدم:” هی تو! مگه یادت رفته که اگه تو هم جای این مردم بودی واسه دفاع از حیثیت کشورت حملات چریکی میکردی؟
اینها به تو به چشم متجاوز نگاه می کنن پس آروم باش و بهشون حق بده” و به آرامش رسیدم.
دوباره به طرف قرارگاه برگشتیم درتمام مسیر سرم روی پای پزشک بود. مدام حرف میزد و سوال میکرد و میگفت:” نخواب، سعی کن بیدار بمونی، منو ناامید نکن” از او خواستم به سربازانم بگوید برایم دعا کنند.
به چشمهایم زل زد و شروع کرد به خواندن دعا از کتاب مقدس. ناگهان احساس خستگی کردم، میخواستم چشمهایم را ببندم و بخوابم. دوست داشتم تا ابد بخوابم اما ندایی در درونم میگفت:” تسلیم نشو! نا امید نشو!”
بقیه را به خاطر ندارم. تصویر محو و تیرهای از بقیهاش دارم. به بغداد و از آنجا با هلیکوپتر به آمریکا بازگردانده شدم. در بیمارستان مرکزی ارتش بستری شدم وآنجا بود که پزشکان تصمیم گرفتند پای چپم را قطع کنند. فردای آن روز به من گفتند مجبورند پای راستم را هم قطع کنند زیرا استخوانهایش کاملاً خرد شده و نسوج حیاتی آن آسیب جدی دیده بودند.
انتهای پیام/