شاید ۵ سال میشود که با زجر و بدبختی کنار سودابه زندگی کردم ولی دیگر به هیچ عنوان حاضر به زندگی با او نیستم، میخواهم برای یکبار هم که شده راحت سرم را بر بالین بگذارم و به خواب فرو بروم.
این بار هرچقدر مادرم هم اصرار کرد و دلیل بر بیگناهی سودابه آورد بیفایده بود، من تصمیمم را گرفته بودم و باید از او جدا میشدم.
۶ سال پیش تازه درسم تمام شده بود و در جایی کاری پیدا کرده بودم، به قول مردم وقت زن گرفتن شده بود که مادرم گفت میخواهد خودش برایم دختر انتخاب کند.
او قول داد تا بهترین دختر روی زمین را برایم پیدا کند تا من یک عمر در آسایش و راحتی کنار او زندگی و فرزندانی صالح و مفید به جامعه تحویل بدهم.
اولش فکر کردم مادرم قصد دارد به خواستگاری دختر خالهام برود ولی اشتباه میکردم چراکه مادرم سودابه را که بسیار زیبارو و از خانواده متمول بود برایم درنظر گرفته بود.
روز خواستگاری همه چیز قابل توجیه بود و همه مراحل به روش معمولی خود پیش رفت تا زمانی که من با سودابه عقد کردم و قرار شد یک سال آینده ، زمانی که خانه من ساخته شد جشن عروسی بگیریم و سر خانه و زندگیمان برویم.
روز بعد از عقد بود که اولین ناهنجاری را از سودابه دیدم، او چنان با حرف و سخن چینی روابط بسیار خوب برادر و زن برادرم را بهم ریخت که نزدیک بود از یکدیگر جدا شوند و سپس در چند ماه تمامی اقوام نزدیک به خاطر حرفهای سوابه به جان یکدیگر افتادند.
همان ابتدا همه چیز را به مادرم گفتم که سودابه میان این فامیل تفرقه انداخته ولی مادرم هزار و یک دلیل آورد که سودابه دختر بسیار خوبی است و اصلا بلد نیست از این کارها بکند.
خلاصه روز عروسی شد و من با دلهره با سودابه به زیر یک سقف رفتیم. چند روزی بیشتر نگذشته بود، درست زمانی که به خانه آمدم دیدم سودابه در گوشهای از خانه نشسته و در حال گریه کردن است وقتی علتش را پرسیدم سودابه گفت: مرد همسایه به او نظر دارد.
من هم که غیرتم اجازه نمیداد ساکت بنشینم رفتم جلوی درب خانه همسایه، مرد همسایه را بیرون کشیدم و آبرویی از او بردم که دیگر نمیتوانست سرش را بالا بگیرد، ولی متاسفانه بعدا متوجه شدم که سودابه دروغ میگفته و قصد به هم زدن رابطه صمیمانه آنان را به دلیل مسائل جزئی و حسادت داشته است. بعد هم به گوشم رسید که آنان از یکدیگر جدا شدند و همیشه در ذهنم بود که آن مرد وقتی سرش پائین بود مرا و زندگیام را نفرین کرد.
البته این پایان ماجرا نبود، تقریبا هر چند روز یکبار ما چنین موضوعی را داشتیم، کلا سوادبه به خاطر اینکه زیبا بود فکر میکرد ، همه به او نظر دارند، خلاصه کار به جایی رسید که دیگر کسی با ما رفت و آمد نمیکرد و ما هم جرات رفت و آمد با سایرین را نداشتیم.
ناگفته نماند که با مادرم خیلی صحبت کردم که سودابه این مشکل را دارد، ولی مادرم اصلا گوشش به حرفی نبود و تنها عروسش را آماده میکرد و به مهمانیها میبرد تا با عروس زیبایش به آشنایان و دوستانش فخر بفروشد، یعنی این تنها بخش مفید سودابه بود.
از طرفی چند ماه پیش فردی خندهرو و خوش سخن به نام ناصر به شرکت ما اضافه شد و در همان هفته های اول ما بسیار با هم صمیمی شدیم و ناصر اصرار داشت تا روابطمان را خانوادگی کنیم ولی ابتدا از زیر خواسته فرار میکردم تا یک روز که ناصر مرا به خانهاش دعوت کردم و من نیز نتوانستم نه بگویم.
قبل از رفتن کلی با سودابه صحبت کردم و خط و نشان کشیدم که من پیش ناصر آبرو دارم، نکند دوباره آبروریزی کنی، سودابه قول داد و ما به راه افتادیم.
همسر ناصر نقاش بود و خانهشان پر بود از صمیمیت و نشاط، آنها یک خانواده چهار نفره بودند که باهم روایط بسیار نزدیک داشتند و من مطمئن بودم که این موضوع سودابه را آزار میدهد چراکه اصلا انگار فقط خصلتهای شیطانی در وجودش بود.
شب تمام شد و بدون اینکه هیچگونه مشکلی به وجود بیاید به خانه برگشتیم ولی فردای آن روز ناصر زمانی که به سر کار آمد بهم گفت سودابه دیشب با همسرش تماس گرفته و گفته من به او نظر دارم.
من در حالی که خجالت کشیده بودم و سرم پائین بود از ناصر عذر خواهی کردم و علت رد کردن پیشنهادش را درباره روابط خانوادگی توضیح دادم ولی او با خندهای گفت: همسرش با این حرفها نه به او شک میکند و نه زندگیاش دچار چالش میشود.
همچنین ناصر از من در خواست کرد تا رفت و آمدمان را بیشتر کنیم تا سودابه وضعیتش بهتر شود و نیز به من قول داد هیچگونه مشکلی برای زندگیاش پیش نخواهد آمد.
چند بار دیگر ناصر و همسرش به خانه آمدند و اوقات خوشی را در کنار هم گذراندیم و هر بار فردای آن روز سر کار ناصر از حرفهای سودابه که برای برهم زدن زندگیشان به همسرش زده بود برایم میگفت و میخندید.
این ماجرا ادامه داشت تا یک شب که ما به مهمانی خانه ناصر رفتیم و فردای آن روز سرکار منتظر ناصر بودم تا بیاید و حرفهای سودابه را بگوید که متاسفانه ناصر اینبار با چهرهای برافروخته وارد شرکت شد و گفت که سودابه صبح زود به جلوی درب خانه آنان رفته و به جرم واهی رابطه همسرش با من ،شروع به آبروریزی کرده است.
آخرش ناصر هم گفت سودابه به هیچ عنوان خوب شدنی نیست و همان بهتر که با ما با هم رابطه نداشته باشیم.
پس از این موضوع سریعا به خانه بازگشتم و سودابه را در حالی که همه چیز را انکار میکرد به خانه پدرش بردم و به خانوادهاش گفتم دخترتان اینجا باشد تا احضاریه دادگاه برایتان بیاید.
انتهای پیام/