موتورشان واژگون و هردو به کناری پرت شدند که باعث شد یکی از پاهای نوعروس بشکند. همسرش به اورژانس و پلیس زنگ زد. بعد با آمدن آمبولانس آن دو به بیمارستان بعثت همدان منتقل شد و خودروی راننده متخلف به پارکینگ و خودش هم به کلانتری انتقال یافت. نوعروس در بیمارستان تحت درمان قرار گرفت. داماد جوان با خانوادههایشان تماس گرفت و ماجرای تصادف را خبرداد و آنها هراسان به بیمارستان آمدند. مادر با دیدن دخترش که پایش شکسته و لباس بیمارستان به تن داشت، حالش بد شد و به پهنای صورت اشک میریخت. نوعروس آرامش کرد و میگفت حالش خوب میشود نگران نباشد .
مادر که به خانه بازگشت، دلشوره عجیبی به جانش افتاد و دلنگران دخترش بود. روز بعد که به بیمارستان رفت مسئولان بیمارستان گفتند نوعروس دچار عارضه آمبولی شده و به کما رفته و در تلاش برای زنده ماندن وی هستند. پرستاران اجازه ورود به داخل اتاق را به وی ندادند. مادر پاهایش سست شد و به دیوار تکیه زد. هقهق گریهاش سالن بیمارستان را پرکرده بود.
هر لحظه مرگ، دخترش را تهدید میکرد و او نمیتوانست کاری برای زنده ماندن او انجام دهد. فریاد میزد «چند روز دیگر جشن عروسی دخترم است تو را به خدا نجاتش دهید. برای او هزاران آرزو داشتم».
مرگ مغزی نوعروس
۱۰ روز از بستری شدن نوعروس گذشت، دعا و نذر و نیاز برای زنده ماندن او بیفایده بود. در یازدهمین روز بود که پزشکان مرگ مغزی او را تائید کردند و غم بزرگی بردل هردو خانواده سایه انداخت. پزشکان گفتند دیگر امیدی نیست و وی زنده نمیماند، اما خانوادهاش میتوانند با اهدای اعضای بدن او نویدبخش زندگی بیماران شوند. آنها بعد از شنیدن این حرفها بود که برگه رضایتنامه را امضا زدند. پیکر نوعروس چند روز پیش به واحد فراهمآوری پیوند اعضای بیمارستان سینای تهران منتقل شد و قلب، دو کلیه و کبد او به چهار بیمار اهدا شد.
پیکر او سپس به زادگاهش در همدان منتقل و به خاک سپرده شد تا نام و یادش برای همیشه جاودانه بماند.
داغ معصومه کمرم را شکست
سکینه مادر داغدیده نوعروس درباره تصمیم مهمی که گرفته بود به جامجم گفت: دخترم مثل نامش معصوم و پاک، مهربان و دوستداشتنی بود. دلنگران خانواده و دیگران بود. چهار سال پیش، شوهرم براثر بیماری فوت کرد. داغ او همچنان در دلم سنگینی میکرد که غم معصومه کمرم را شکست. او فقط یک هفته مانده بود به خانه بخت برود .
وی ادامه داد: دخترم با سلیقه خودش جهیزیهاش را خرید و در خانهاش چید. باورم نمیشود او رفته و آن خانه دیگر بدون او رنگ و بویی ندارد. آن روز که فهمیدم تصادف کرده سراسیمه به بیمارستان رفتم و زمانی که دخترم را روی تخت بیمارستان دیدم مدام دلداریام میدادکه حالش خوب میشود تا جشن عروسیاش را برگزار کنیم.
مادر داغدیده ادامه داد: در آن روزهایی که بستری بود خیلی اجازه ملاقات به ما ندادند و روز آخر پزشکان گفتند همه تلاشهایشان را انجام داده اند اما او مرگ مغزی شده و دیگر زنده نمیماند.اگر تمایل داشته باشیم میتوانیم اعضای بدن او را اهدا کنیم. امید داشتم زنده بماند اما همه امیدم برباد رفت .
وی گفت: پسرم با من و دامادمان حرف زد و بعد تصمیم گرفتیم برای رضای خدا و شادی روح معصومه اعضای بدنش را اهدا و زندگی و شادی را به بیماران هدیه کنیم. آخرین لحظات دیدارمان خیلی سخت گذشت اما خواست خدا اینگونه بود و راضی به خواست خدا بودم. با اهدای اعضای بدن او کمی سبکتر شده و آرام گرفتم. دخترم لبخند به لب داشت و احساس میکنم او هم از تصمیمی که ما گرفتیم خوشحال بود. او رفت اما به چهار نفر زندگی بخشید. قلب او مهربان بود و از فردی که این قلب را هدیه گرفته میخواهم از این دل مهربان و عاشق خوب نگهداری کند و مثل دخترم عاشق و مهربان باشد.