«کمال مهر» – کتاب «پایی که جاماند» خاطرات روزانه جانباز آزاده، سید ناصر حسینی پور از زندان های مخوف رژیم بعث عراق است که با استقبال مخاطبان روبرو شد. آنچه می خوانید، بخشی از این کتاب است…
هفته اول با همان یک لنگه دمپاییام و یک نصف آجر راه می رفتم. حامد بهم تذکر داد و گفت: آجر در اردوگاه ممنوع است. دیگر حق نداشتم از آن استفاده کنم. اسرایی که بیگاری رفتند، مشکلم را حل کردند. حسین جعفری یک کفِ کفش بلااستفاده برایم آورد. نمیخواستم برای رفتن به توالت، بچهها زیر بغلم را بگیرند. یک لنگه دمپایی خودم و کف کفشی که حسین برایم آورد، کفشهای دستم شد.با استفاده از آنها به صورت نشسته رفت و آمد میکردم. توالت که میرفتم، دستهایم نجس میشد. بیرون که میآمدم بچهها از سهمیه آبشان روی دستم میریختند. بچهها اصرار داشتند برای جابهجا شدن، کولم کنند، قبول نمیکردم.
بعد از چند روز عصایم را برایم آوردند. ظاهرا دکتر موید که خودش مثل من یک پایش مصنوعی بود سفارش مرا کرده بود.
امروز یکشنبه دوم بهمن ۱۳۶۷، قبل از ظهر سعد دستور داد آماده جابهجایی شویم. بار و بندیلمان را برداشتیم و آماده شدیم. دار و ندارم یک کیسه انفرادی، یک لیوان حلبی و یک دشداشه عربی بود.
ما را به سولهها بردند. اطراف سوله را سیمهای خاردار حلقوی، برجکهای دیدهبانی و چند زره پوش احاطه کرده بود. زندگی در سوله با زندگی در کمپ ملحق متفاوت بود. در هر سوله بیش از هزار اسیر کنار هم زندگی میکردند.
از دیدن اسیر نُه سالهای تعجب کردم. فکر میکردم یکی از نگهبانها فرزندش را با خودش به اردوگاه آورده. میگفتند: «این بچه نُه ساله اسیر شده.» کنجکاو شدم. کم سن و سالترین اسیر اردوگاه بود. امیر نام داشت. اهل یکی از روستاهای مرزی ایلام بود. با برادرش ابراهیم اسیر شده بود. آخرهای شب، رفتم پیشش. جریان اسارتش را تعریف کرد. عراقیها غافلگریشان کرده بودند. ابراهیم، برادر بزرگ از عراقیها خواهش کرده بود، گوسفندانشان را ببرند ولی اسیرشان نکنند. عراقیها قبول نکرده بودند. ابراهیم از عراقیها خواسته بود خودش را ببرند ولی با امیر کاری نداشته باشند. تلاش ابراهیم برای قانع کردن عراقیها بیفایده بود! امیر را درک میکردم. گوشهگیر شده بود. سعی کردم به زندگی و آزادی امیدوارش کنم. امشب، دلتنگ خانوادهاش بود. ابراهیم و امیر برادرزادههای عمو ابراهیم بودند.
عمو ابراهیم پیرمرد هفتاد ساله ایلامی از امیر مواظبت می کرد. او پیرترین اسیر سوله بود. عمو ابراهیم در جستوجوی برادرزادههایش امیر و ابراهیم به خط مقدم آمده بود. نزدیک مرز، عراقیها او را هم اسیر کرده بودند!
امروز بیست و دوم بهمن ۱۳۶۷، دهمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی است. در این روزها حساسیتها و مراقبتهای شدیدی از سوی نگهبانها اعمال میشد. با وجود تنگناها و کمبودهای فراوانی که داشتیم، از چند روز پیش، تعدادی از اسرا به صورت خودجوش تصمیم گرفته بودند. سالگرد پیروزی انقلاب را جشن بگیرند. جشنهای ما ساده و دور از چشم عراقیها بود. با پیشنهادحاج حسین شکری تعدادی از بچهها از هفتهها قبل مقدمات لازم را فراهم کرده بودند. تلاش من برای خرید دهه عدد شمع بیفایده بود.
مسابقه فرهنگی کار یزدان بخش مرادی بود. چند سوال درباره امام و انقلاب طرح شد. برندگان جایزه گرفتند. سولههای دیگر هم برنامههای مسابقات کُشتی، مشاعره و تئاتر داشتند. در مسابقه کشتی بچهها جوری وانمود میکردند که به حالت عادی دارند کشتی می گیرند. روزهای بعد،کشتیگیران لو رفتند!
جوائز مسایقات را از صنایع دستی خودمان تهیه کرده بودیم و شامل کلیهبند، کلاه، شال، تسبیح و … بود. بچهها هر چه در توان داشتند، در اختیار مسئول فرهنگی قرار داده بودند.
یکی از بچههای آذربایجان که ترک باسلیقهای بود،عکس امام خمینی را روی پارچه سفید دشداشه با نخ حوله و پتو گلدوزی کرده بود. نقاشیاش کار علی یمانی بود. کار قشنگی بود. علی گفت: «برای ما که دسترسی به تلویزیون ایران و عکس امام نداریم، وجود یه نقاشی از امام نعمته. هرکس دلش برای امام تنگ میشه، بیاد این نقاشی رو ببینه!»
بعضی از بچهها دوده حمام را که از آبگرمکنهای نفتی تهیه شده بود با روغن مایع مخلوط کرده و با آن تصویر امام را رنگآمیزی میکردند.
بچهها با همان حقوق یک و نیم دینارشان از ماهها قبل شیرینی و شکر تهیه کرده بودند. با استفاده از شیر، شکر و خمیرهای خشک شده نان، شیرینی درست میکردند. آشپزهای حزباللهی با وسایلی که بچهها تحویلشان داده بودند، شیرینی میپختند.
امروز بعد از ظهر، دو، سه نفر از نگهبانها، عطیه، حامد و سلوان، شیرینی جشن پیروزی انقلاب را خوردند. مهندس غلامرضا کریمی به آنها شیرینی تعارف کرد. سلوان به مهندس کریمی گفت: «شینو مناسبت؟! چیه مناسبتش؟»
مهندس کریمی گفت: «سیدی مناسبتش،جاءالحق و زهق الباطل»
ادامه دارد…