گفتم خبرنگارم آمدهام برای مصاحبه، بیشتر ترسید، هول کرد و چشمانش را به این طرف و آن طرف انداخت تا دوربینم را ببینند. شروع کرد به التماس کردن شما را به خدا از این بیشتر آبرویم را نبرید، چرا میان این همه معتاد من. . . . . از من بدبخت تر پیدا نکردید، من دیگر در زندگی چیزی برای از دست دادن ندارم…
با کلی قسم و آیه خوردن توجیهش کردم که دوربین ندارم و قرار نیست تصویرش در تلویزیون پخش شود و تنها قرار است صحبتهایش را جوانان و خانوادهها بخوانند تا از چاه زندگی آگاه شوند و با شناخت آن از افتادن داخلش دوری کنند.
همین که خیالش راحت شد فروکش کرد و با صدایی که دیگر مردانه شده بود، به هق هق افتاد…
اسمش را پرسیدم ولی نمیدانم چرا از گفتنش اجتناب کرد، از زمانی شروع کرد که جوان بود و پس از کلی درس خواندن دانشگاه قبول شده بود..
اولین روزهای دانشگاه بهترین روزهای زندگیاش بود، شاید دلیلش این بود که با کسی آشنا نبود. ترمها پشت سر هم میگذشت و این دختر جوان هر روز دوستان جدیدی پیدا میکرد که هر کدام یک رنگی داشتند…
ترم چهارم بود که با دختری آشنا شد به نام مژگان به قول خودش با راننده شخصی به دانشگاه میآمد و با سلام و صلوات به خانه برمیگشت.
وضع مالی پدرش خیلی خوب بود و از جمله افراد ثروتمند بازار محسوب میشد اولین بار هم که دختر جوان به خانهشان رفته بود از زرق و برق و زیورآلات خانه تا یک هفته هوش از سرش پریده بود و در خانه مثل افراد گیج به در و دیوار نگاه میکرد.
به خاطر پول دختر جوان نزدیکترین دوست مژگان شد و شب و روز را با هم سپری میکردند البته خانواده مژگان هم خانوادهای اصیل و مذهبی بودند و پدر مژگان هم اصلا با رفت و آمد دختر جوان مشکلی نداشت… ماههای اول دوستی، همه چیز لذت بخش بود مژگان در یک روز شاید برای خوشگذرانی ۵۰۰ هزار تومان پول خرج میکرد.
بعد از مدتی دختر جوان که از پول خرج کردن و خوشگذرانی خسته شد، کم کم چشمش باز شد و دید که در این شب پیماییها با دوست پسرهای مژگان دوست شده انگار در میان یک دایره شیشهای قرار گرفته بود به طوری که میتوانست بیرون را ببیند ولی نمیشد که از شیشه رد شود و قدم به بیرون این دایره گذارد.
به معنای دیگر دختر جوان معتاد شده بود، معتاد دور دور کردن و با این پسر و آن پسر در فرحزاد پول خرج کردن و به قول مژگان هر پسری یک عطر و بویی دارد، باید بین آنها بگردی و بهترینشون را برای زندگی انتخاب کنی، البته دختر جوان هم بدش نمیآمد…
خوب معلوم بود که دختر جوان با نزدیک شدن به این کارها از درس و زندگی دور شد..
خلاصه زندگیاش در همین دایره کوچک که بیشتر به یک باتلاق زیبا شبیه بود ختم میشد…
این زندگی تا جایی ادامه داشت که این دو دختر جوان برای اینکه بیشتر از زندگی لذت ببرند، فعالیتشان بیشتر کرده و با پسران بیشتری رابطه داشتند و در مجالس بیشتری شرکت کردند…
دختر جوان خودش میگفت: نمیدانم که کی و چه موقع مژگان معتاد شد در یک مهمانی بودیم همه الکل خورده بودند که من مژگان را دیدم که با یک پسر در حال کشیدن حشیش بودند…
همان شب با هم کلی دعوا کردیم و چند روز با هم صحبت نمیکردیم. پس از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که نمیشود دوستم را در این موقعیت تنها گذاشت، زنگ زدم و رفتم پیشش، خیلی از آمدنم خوشحال شد و کلی شروع به حرف زدن کرد که در جو بوده و یک غلطی کرده و قول میدهد که دیگر تکرار نکند ولی این قول ۷ ساعت بیشتر دوام نداشت چونکه همان شب باز هم مژگان در جمع دوستان وارد جو شد و شروع کرد به حشیش کشیدن…
دیگر نمیدانستم چکار کنم شب موقع برگشتن کلی با هم دعوا کردیم من سرش جیغ زدم، گریه میکرد و میگفت: من حالش را نمیفهمم، میگفتم خواهر من آخر سخت نیست چند روزی نکشی از یادت میرود و دوباره همان مژگان دوست داشتنی میشوی…
پس از کلی صحبت مژگان گفت که اگر اینطور است که من میگویم بهتر با او حشیش بکشم و بعد باهم ترک کنیم، اولش کمی ترسیدم ولی بعد گفتم یک بار میکشم و میگویم معتاد شدم سپس مجبورش میکنم ترک کند. خلاصه قبول کردم که با مژگان مواد بکشم.
فردای آن روز در خودرویش بودیم که در گوشهای پارک و از کیفش موادی سیاه رنگی را در آورد، داخل سیگار ربخت و بعد روشنش کرد، چند پک زد و دادش به من و با لبخندی گفت: بکش. . . حشیش است.
اولین بار که کشیدم حالم بد شد، گلویم میسوخت و سر درد عجیبی پیدا کردم و پیش خودم گفتم که چطور انسان به اینگونه چیزها اعتیاد پیدا میکند.
چند روز طول کشید سردردم خوب شود ولی به محض خوب شدن دوباره پیش مژگان رفتم و گفتم معتاد شدم، بیا با هم ترک کنیم، مژگان خندید گفت: با یک بار کشیدن که آدم معتاد نمیشود، بعد اینطوری که فایده ندارد باید در مهمانی زمانی در بیتعادلی هستی بکشی تا معتاد شوی.
همان شب وارد یک مهمانی شدیم و جمع دوستان جمع بود؛ با خنده و خاطره مهمانی آغاز شد و تا جایی پیش رفت که دیگر کسی، کسی رو نمیشناخت، همان موقع بود که مژگان به سراغم آمد و گفت برویم و حشیش بکشیم.
من هم که مطمئن بودم به هیچ عنوان به مواد اعتیاد ندارم، قبول کردم ، کشیدم ولی نمیدانم چرا این بار هم سردرد کمتری پیدا کردم و هم بیشتر لذت بردم. . . ای کاش هیچ وقت آن لذت را تجربه نمیکردم.
باورم نمیشد ، بعد از آن کم کم خودم پایه حشیش کشیدن شدم، مژگان هم به خاطر همین بسیار خوشحال بود چون من هم شده بودم عین خودش. . .
پس از اینکه معتاد شدیم دوستانمان هم عوض شد و پسرانی سراغمان آمدند که تنها از ما سوء استفاده میکردند و دیگر ما آن روباهی نبودیم که به تله گرفتار نشویم. . .
این ماجرا ادامه داشت ما در این راه پر پیچ و خم زندگیمان را به تباهی کشیدم و هرچه داشتیم و نداشتیم از دست دادیم. . . خانوادهها فهمدیدند، پدر مرژگان مردی را گذاشت تا من دیگر سمت دخترش نروم و رفت تا دخترش را به روشهای مختلف درمان کند.
ولی پدر من که مردی کارگر بود با ضرب و شتم مرا از خانه بیرون کرد گفت: تا پاک نشدی به خانه برنمیگردی، این همه کار کردم تا برای خودت انسان مفیدی شوی ولی تو معتاد شدی. . .
این شد که در به در کوچههای تاریک شدم و برای تهیه موادم اسیر و طعمه گرگهای انسان نما . . . راه برگشتی وجود نداشت و هر شب سعی میکنم زندگیم را به پایان برسانم ولی نمیشود. . .
در آخر دختر جوان در حالی که با گوشه لباسش، اشکش را پاک میکرد، زیر لب گفت: ای کاش میشد دوباره زندگی کنم. . .
انتهای پیام/
برچسب ها: دختر ، دوست ، معتاد ، دختر جوان ، اعتیاد ، حشیش ، مواد مخدر ، تاریک ، خلوت ، کوچه