همسرم ۱۸ کبوتر به یادبود سالهای اسارتم تهیه کرده بود تا آن را آزاد کنم. من سر آن پرنده سفید را بوسیدم و در آسمان ایران اسلامی به یاد رهایی خودم آزاد کردم. مردم تا جلوی پلههای منزل، مرا روی دوش داشتند. مادرم جلوی پله ایستاده بود. دست و صورت او را بوسیدم و لحظاتی تن ضعیف او را در آغوش گرفتم. خستگی سالهای اسارت از تنم درآمد و به همراه او به طبقه پنجم رفتیم.
با توجه به اینکه مدت ۱۰ سال پس از جداشدن از دیگر خلبانان، فارسی صحبت نکرده بودم لذا از این نظر کمی ضعیف شده بودم. چند سطری در مورد وضع خودم و اوضاع و احوال اسارت و نحوه رفتار عراقیها نوشتم.