به گزارش کمال مهر؛روزى على (علیه السلام) در شدت گرماى بعد از ظهر به طرف منزل آمدند، زنى را دید که بر در خانه ایستاده است، به حضرت على (علیه السلام) عرض کرد: شوهرم به من ستم مىکند، تهدید مىکند قسم یاد کرده من را بزند.
حضرت فرمودند: صبر کنید شدت گرما تخفیف پیدا کند به خواست خداوند با تو میآیم و به کارت رسیدگى خواهم کرد، زن با نگرانى و ناراحتى عرض کرد: با طول غیبت من از منزل خشم شوهرم شدیدتر می شود و کار سختتر می شود، حضرت با شنیدن این سخن سر فرو برد و چند لحظه فکر کرد.
پس از آن سربرداشت و فرمود: بخدا قسم بدون کمترین تاخیر باید حق مظلوم گرفته شود، این سخن را گفت و پرسید: منزلت کجا است؟ با زن حرکت کرد تا در خانهاش رسیدند.
در خانه حضرت ایستاد و از بیرون در با صداى بلند سلام کرد، جوانى از خانه بیرون آمد حضرت به وى فرمود: از خدا بترس، تو زنت را ترساندهاى او را از منزل بیرون کرده اى، جوان با خشونت و با بی ادبى گفت: کار همسر من به تو چه ربطى دارد؟ بخدا قسم براى گفته تو زنم را آتش خواهم زد.
على (علیه السلام) از شنیدن سخنان جوان که از خودسرى و قانون شکنى او حکایت میکرد سخت بر آشفت، شمشیر از نیام کشید و فرمود: من تو را امر به معروف و نهى از منکر میکنم و فرمان الهى را ابلاغ مینمایم، تو با من از گناه سخن میگویى و از امر حق سرپیچى مىکنى، در این بین سخن آن حضرت با آن جوان رد و بدل می شد، کسانى که از آن کوچه عبور مىکردند، اطراف على (علیه السلام) جمع شدند و به عنوان امیر المومنین به آن حضرت سلام میکردند، جوان آن حضرت را شناخته بود از سلام مردم متوجه شد که با شخص اول مملکت سخن میگوید، تکان خورد و به خود آمد و با شرمندگى سر را بطرف دست على (علیه السلام) فرود آورد و گفت: یا امیر المومنین از لغزش من درگذر، به خدا قسم امرت را اطاعت مى کنم و حداکثر تواضع را نسبت به همسرم معمول خواهم داشت.
حضرت شمشیر خود را در غلاف فرو برد و به زن نیز توصیه کرد که با شوهرت طورى رفتار کن که در چنین کارهایى خشونتى وارد نشود.
بحار الانوار ج ۹ ص ۵۲۱