نکته: (برای حفظ امانت، خاطره با همان زبان محاوره آورده شده است)
هشت، نه سالی می شد که ساکن خونههای سازمانی نیروی هوایی توی قصر فیروزه بودیم؛ آخه آقا جونم توی نیروی هوایی سرآشپز بود و کارمند رسمی ارتش محسوب میشد. گاهی وقتا هم یه کار آشپزی، بیرون اداره بهش می خورد و برای زندگیمون می شد کمک خرج؛ پاری وقتا هم، من و برادر بزرگترم داوود رو با خودش به سر کار می برد؛ تا هم کمک حالش باشیم و هم مادرم چند ساعتی رو از دست شیطنتهای بچگانه ما آسوده باشه و با خیال راحت به کارای خونه رسیدگی کنه؛ برادرم پنج سالی از من بزرگتر بود و سر کار حسابی عصای دست آقاجونم میشد؛ اما من بیشتر وقتم به بازیگوشی و بطالت می گذشت و نهایتا کاری که می تونستم انجام بدم، پوست کندن ناقص سیب زمینی و پیاز بود….. آقا جون بر اثر سانحه رانندگی به رحمت خدا رفت و ما رو تنها گذاشت. چهار پنج سالی به همین منوال گذشت.
به اتفاق چند تا از بچههای محل تصمیم گرفتیم یه هیئت عزاداری تاسیس کنیم. هممون زیر بیست سال سن داشتیم و بزرگترینمون خدا بیامرز مسعود اخوان بود که نوزده سالش بود. با کلی دوندگی و اینور اونور رفتن، بالاخره تونستیم اجازه تاسیس هیئت رو از شهرداری شهرک بگیریم؛ آخه محیط سازمانی بود و نظامی؛ و به همین سادگی نمی تونستیم سازه ی هیئت رو به پا کنیم. خلاصه با هر سختی و جون کندنی بود، پولامونو رو هم گذاشتیم و هیئت رو دایر کردیم و اسمش رو گذاشتیم هیئت جوانان حسینی.
سه چهار سال به سرعت برق و باد گذشت؛ و ما با چنگ و دندون برای حفظ و تداوم هیئت، تلاش می کردیم. البته طی این چند سال، تعدادی از بزرگترای محل، که عمدتا بابای بچهها بودن به جمع ما اضافه شده بودن و به کار بچهها نظارت داشتن و اگر جایی لازم می شد، پا پیش میذاشتن و میونهداری میکردن.
یادش به خیر، من و مرتضی عزیزی به همراه ولی و آقای شمیرانی که از بزرگترای محل بود، مسئولیت نوحه خوانی و راه اندازی دسته و سیستم صوتی هیئت رو عهده دار بودیم. البته چون من و مرتضی و ولی روضه خوانی و ذکر مصیبت بلد نبودیم، معمولا وقتش که می شد، به سرعت میکروفون رو به آقای شمیرانی میسپردیم و یه جوری ناپدید می شدیم قاطی عزادارها.
تا یادم نرفته اینم بگم که اون اوایل هیئت ما به دلیل وسع کم مالی، در طول دهه محرم فقط سه یا چهار وعده ی غذایی خرج می داد که دو وعده به شام اختصاص داشت در طول دهه و دو وعده ی اصلی، مربوط می شد به ظهر تاسوعا و ظهر عاشورا؛ به لطف خدا و کرم امام حسین علیه السلام، خیلی با شکوه و آبرومندانه برگزار می شد. برای پختن غذای هیئت با هماهنگی مسئولین، معمولا یه سر آشپز از لجستیگی ارتش میومد و با کمک اعضا هیئت غذا رو طبخ می کرد و می رفت و مسئولیت کشیدن و پخش غذا با خود اعضای هیئت بود.
اون سال، برای وعده ی ناهار روز تاسوعا قرار بود، چلو خورشت قیمه طبخ بشه؛ اونم به تعداد حدودا پونصد نفر . طبق سیاهه ای که از قبل نوشته شده بود، تمام مواد لازم برای پختن غذا تهیه و آماده شد؛ اما نمی دونم یه دفعه چی پیش اومد که به ما اطلاع دادن سر آشپز به هیچ عنوان نمیتونه اون روز بیاد و ما یه فکر دیگه برای طبخ غذا کنیم.
یین اعضای هیئت و بخصوص بزرگترا ولوله ای به پا شده بود و یه جورایی همه دست و پاشونو گم کرده بودن؛ هر کس یه نظری می داد؛ یکی میگفت: امروز آبرومون پیش عزادارا می ره. یکی از پخش مواد غذایی بین خانواده ها می گفت و طبخ اون به وسیله ی زن های خانه دار و یکی دیگه از غیر ممکن بودن این کار.
وسط اون همه پچ پچ و همهمه، نمیدونم چطور شد و کی سر زبون من گذاشت که ناغافل گفتم: من میپزمش!!! درست مثل تو فیلما، در لحظه همه جا سکوت شد. بعضیا نگاههای معناداری به هم انداختن و یکی دو نفرم طوری که سعی داشتن من متوجه نشم، نیشخند معناداری زدن. آقای نمازی که از بزرگترای محل بود پرسید: مگه میتونی؟! با اعتماد به نفس تمام جواب دادم: بعله که میتونم؛ کاری نداره! آقای یادگاری گفت:انوش جان بحث پونصد نفر غذاستها؛ شوخی نیست. با همون اعتماد به نفس اولیه گفتم: شما بگو هزار نفر آقا یادگاری! شما که من رو میشناسید؛ ما کارمون همین بوده؛ من خودم صدتا مجلس بزرگ با مرحوم آقای خدا بیامرزم رفتم؛ این که چیزی نیست. همه با هم گفتن خدا رحمت کنه و منم جواب : خدا بیامرزه رفتگان همه رو.
بازم یه چندتایی نگاه مشکوک و مرموز بین بزرگترا رد و بدل شد و بالاخره آقای نمازی گفت: خب! پس معطل چی هستی؟ بسم الله! شروع کن دیگه؛ توکل به خدا؛ یادگاری و سه چهار تا از بچههام وامیستن دم دستت؛ ما هم هیئتو یواش یواش آمادهی حرکت میکنیم؛امروز باید به خونهی سه چهار تا شهید سر بزنیم؛انشاءالله سر ظهر برمیگردیم.
راستش راجع به خودم و کار با آقای خدابیامرزم یه ذره که چه عرض کنم، زیادی غلو کرده بودم؛ برای همین ته دلم یه نمه عذاب وجدان داشتم؛ ولی دیگه کار از کار گذشته بود و یه ادعایی کرده بودم که توی اون سن و سال، برام خیلی افت داشت که پاش واینستم.
یک ساعتی میشد که کار رو به اتفاق آقای یادگاری و چند تا از رفقا شروع کرده بودیم که دسته با سر و صدای طبل و سنج و نوحه از هیئت بیرون زدن؛ حدودا چهار ساعتی فرصت داشتم تا ماموریتمو انجام بدم و کار پختن ناهار رو به سامان برسونم. ذهنم یه مقدار قفل شده بود و اگه کسی چیزی میپرسید، یه جورایی به سفسطه و جوابای گنگ و نامفهوم دست به سرش می کردم. آب دیگا در حال جوش اومدن بود و قلب من درحال تالاپ و تولوپ کردن که چه باید بکنم؟ یه دفعه فکری مثل برق از ذهنم گذشت و به بهونهی قضای حاجت، رفتم به سمت خونمون؛ مادرم تا منو دید، پرسید: اینجا چه کار میکنی؟ مگه با هیئت نرفتی؟
دردسرتون ندم، به سرعت و ظرف چند جمله ماجرا رو گفتم و از مادرم چارهجویی کردم؛ اونم بعد این که کمی برای قپی در کردن سرزنشم کرد، یه سری دستورات داد که مطالب تئوری خودمو تکمیل میکرد؛ خلاصه به سرعت برگشتم و برنجای خیس شده رو توی سه تا دیگ بزرگ در حال جوشیدن ریختم و با هر مکافات و بدبختی که بود، با کمک رفقا اونارو آبکش کردم و توی چهار تا دیگ دم کردم و در دیگارو بستم و با ذغال سرخ پوشوندمشون. ظاهرا کارا داشت درست پیش میرفت و من این موضوع رو از نگاههای مشوقانه و تحسینبرانگیز یکی دو نفر از بزرگترای هیئت متوجه شدم.
طبق دستورات مادر، مراحل طبخ و جا انداختن قیمه رو یکی یکی انجام دادم و دست آخر آب جوش و ادویه جات رو هم اضافه کردم. چند دقیقهای بود که آقای سراغی که از بزرگای هیئت بود و سابقه آشنایی و دوستی هم با مرحوم آقاجونم داشت، به جمع ما اضافه شده بود و کارای من رو زیر نظر داشت. یکی دو بار صدای پچ پچی از گوشه و کنار آبدارخونه به گوشم خورد مبنی بر این که : خدا رحم کنه! این غذا امروز، غذا بشو نیست و مایه آبروریزی میشه. به روی خودم نیاوردم و با جدیت به کارم ادامه دادم. آقای سراغی هم که این حرفا به گوشش رسیده بود، رو کرد به سمت بزرگترای حاضر و خیلی متین و محکم گفت: آقا از چی نگرانیت؟! بابا این بچه آشپزی تو خونشه؛ ژنتیک آشپزه؛ به قول شاعر: پسر کو ندارد نشان از پدر، تو بیگانه خوانش، مخوانش پسر…
از شما چه پنهون، ایی حرف سراغی اعتماد به نفسمو صد برابر کرد و از اون لحظه به بعد خودمو به خدا سپردمو و توی دلم گفتم: یا امام حسین! خودت به دادم برس و آبرومو حفظ کن؛ بعدشم یله و بیخیال و به سرعت به کارم ادامه دادم. یه کمی نگران خورشت بودم؛ ولی هر مرحله که جلو میرفتم، با خوشحالی میدیدم که رنگ و رخ خورشت، آشنا و آشناتر میشه و در حال جا افتادنه.
اون روز هیئت، نسبت به همیشه، نیم ساعتی دیرتر برگشت و همین مسئله باعث شد که خورشت قیمه حسابی جا بیفته. به کمک بچهها و بزرگترا، با ذکر سلام و ذکر و صلوات،یکی یکی در دیگا رو برداشتیم.
وای خدا! نوکرتم امام حسین! به خدا تا آخر عمر غلام حلقه به گوشتم! اینا حرفایی بود که توی دلم فریاد میزدم. عجب برنجی شده بود! چه خورشت خوش رنگ و لعابی! صدای صلوات بود که برای سلامتی من و شادی روح آقاجونم فضا رو پر کرده بود.
او روز ، یه جمله رو خیلی بیشتر از هر زمان دیگهای از زبون این و اون شنیدم.
“آقا، دم و دستگاه امام حسین، قربونش برم؛ هیچ موقع لنگ نمیمونه.”
خاطرهای از انوش معظمی
انتهای پیام/