تاریخ : شنبه, ۳ آذر , ۱۴۰۳ Saturday, 23 November , 2024
1

کت و شلوار سفید برای حجله سرخ شهادت

  • کد خبر : 140903
  • ۱۶ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۷:۱۴
کت و شلوار سفید برای حجله سرخ شهادت

شهید مهدی جودکی جوان دوست‌داشتنی و سربه زیر محله فوتبال اراک، آن قدر در آرزوی شهادتش اخلاص داشت که خدا خواست این لحظه ناب را در خاص‌ترین و پرخاطره‌ترین دوران زندگی‌اش قرار بدهد.

به گزارش«کمال مهر»؛، خرد و ریز مقدمات ازدواج مهدی جودکی فراهم شده بود و سالن برگزاری جشن ازدواجش هم برای روز ۳۰ اردیبهشت ماه ۱۳۸۹ رزرو بود. اما آقاداماد ۲۲ ساله قرار و مدارهای دیگری داشت! قرار بود روز سیام فروردین ۸۹ یعنی تنها یک ماه قبل از برگزاری مراسم ازدواجش، در درگیری با گروهک پژاک به شهادت برسد و قدم به حجلهای سرخ بگذارد.

شهید مهدی جودکی جوان دوستداشتنی و سربه زیر محله فوتبال اراک، آن قدر در آرزوی شهادتش اخلاص داشت که خدا خواست این لحظه ناب را در خاصترین و پرخاطرهترین دوران زندگیاش قرار بدهد.

غلامعباس جودکی پدر و فریبا جودکی خواهر شهید در گفتوگو با روزنامه جوان، زوایای زندگی جوانی رابازگو کردند که روز خواستگاری به همسرش گفته بود: برایم آرزوی شهادت کن.

کت و شلوار سفید برای حجله سرخ شهادت

پدر شهید

مهدی موقع شهادت جوانی ۲۲ ساله بود، برای معرفی پسرتان به نسل جوان کشورمان، از کجا شروع میکنید؟

یکی از خصوصیات خوب مهدی این بود که نه تنها غیبت نمی‌‌کرد، بلکه در مجلس غیبت هم حاضر نمیشد. پیش میآمد خانمهای فامیل به منزلمان میآمدند و تا حرفشان به غیبت از این و آن میکشید، مهدی از خانه بیرون میرفت. خب آنها آشنا بودند، ناراحت میشدند و میگفتند مهدی از ما بدت میآید که میروی؟ او هم در جواب میگفت من از غیبت بدم میآید و نمیخواهم در گناه این مجلس سهیم شوم. خیلیهایمان از غیبت خوشمان نمیآید منتها بهانه شرایط را میآوریم و حرفی نمیزنیم. اما مهدی پیه همه چیز را به تنش میمالید و رک و راست حرفش را میزد. به نظرم یک جوان در آن سن و سال این طور برای عدم انجام یک گناه مصر باشد، خبر از احوالات خاصی میدهد.

منظورتان چه احوالاتی است؟

اگر من بخواهم به عنوان پدر شهید از او بگویم، شاید فکر کنید که دارم اغراق میکنم اما برای من مهدی مساوی با همه دنیا بود. یعنی او یک طرف و همه دنیا یک طرف. غیر از مهدی، دخترم فریبا و پسر دیگرم علی را هم دارم. منتها مهدی یک چیز دیگر بود. خب مگر نه اینکه رضایت والدین یکی از محسناتی است که یک جوان میتواند داشته باشد. من و همسرم واقعاً از مهدی راضی بودیم. چون علاوه بر اینکه فرزندمان باشد، یک انسان به تمام معنا بود. من توی دلم ماند در ۲۲ سال زندگی این پسر، یک نفر از او شکایتی کرده باشد. مهدی ورزش رزمی میرفت و یک بار در باشگاه با او دعوا کرده و کتکش زده بودند، دوستان مهدی سر ضارب ریخته بودند تا او را بزنند، اما مهدی خودش را جلو انداخته و دوستانش را قسم داده بود کاری با او نداشته باشند. مهدی چنین گذشتی داشت. احترامش به ما، ادب و احترامش به دیگران، تقید مذهبیاش و… همگی باعث شده بود که او لایق چنین شهادتی آن هم در زمان خاصی باشد.

اتفاقاً زمان خاص شهادت مهدی آن هم یک ماه قبل از ازدواجش سؤال ما هم بود، به نظر شما چرا باید در چنین شرایطی شهید شود؟

به نظرم مهدی از مدتها قبل خودش را آماده شهادت کرده بود و چون در این مسیر اخلاص داشت، در چنین شرایط خاصی به شهادت رسید. روزی که برای او کت و شلوار دامادی دوخته بودیم، در حضور مادر و خواهرش و همچنین همسر و خانواده همسرش حاضر نشده بود کت و شلوار را بپوشد. گفته بود قرار است کت و شلوار سفیدی بپوشم. همسرش اعتراض کرده بود که رنگ سفید خوب نیست همین بیشتر به تو میآید. منتها پدر خانمش فهمیده بود منظور مهدی از کت و شلوار سفید همان کفن است و این موضوع را بعدها به ما گفت. عید سال ۸۹ ما مقدمات ازدواج مهدی را فراهم میکردیم و او ۳۰ فروردین ماه ۸۹ به شهادت رسید. بنابراین معتقدم مهدی لیاقت و آمادگی شهادت را یافته بود و در موقعی که همه ما خودمان را آماده ازدواجش میکردیم، به شهادت رسید.

به عنوان یک پدر واکنشتان به شهادت او در آن شرایط چه بود؟

من شغلم در زمینه تأسیسات است و زیاد به شهرهای دیگر سفر میکنم. وقتی مهدی به شهادت رسید، قزوین بودم. (با گریه میگوید) دقیق یادم است نیمه شب ساعت ۲ و ۲۳ دقیقه بود که پیامکی از طرف اقوام همسر مهدی دریافت کردم. از خواب پریدم و دیدم دعوت کردهاند تا در مراسم تشییع و خاکسپاری شهید مهدی جودکی شرکت کنم. فکر میکردم دارم اشتباه میخوانم. چند بار چشمهایم را مالیدم و دوباره خواندم. حتی رفتم صورتم را آب زدم و باز آمدم پیام را خواندم تا اینکه فهمیدم اشتباهی صورت نگرفته و مهدی من شهید شده است. از شدت ناراحتی و هیجان دچار حمله عصبی شدیدی شدم و سکته ناقص کردم. همکارانم زود به دادم رسیدند و جمع و جورم کردند تا اینکه توانستم خودم را به اراک برسانم. روز خاکسپاریاش احساس میکردم که در این دنیا نیستم و همه چیز را در خواب میبینم اما حقیقت داشت و تابوت تازه دامادم روی دوش مردم شناور بود.

از نحوه شهادتش خبر دارید؟

مهدی جزو یگان تکاوری صابرین سپاه بود. این یگان در شرایط خاص مثل شرارت ضد انقلاب واقعاً موفق عمل کرده است. وقتی که سال ۸۹ قضیه پژاک پیش آمد مهدی به شمالغرب اعزام شده بود. یکی از دوستانش به نام آقای روحی میگفت، مهدی آن قدر نسبت به کشور و مردمش عرق داشت که وقتی یک بار پشت سر تروریستها قرار گرفتیم، من به مهدی گفتم بین ما و نیروهای خودی فاصله است اگر پژاک متوجه ما بشود، از بین میرویم اما مهدی در جواب گفت: اگر ما جا خالی کنیم، چه کسی از ناموسمان دفاع میکند. باید بایستیم و تا جان داریم مقاومت کنیم. پسرم مهدی همراه با شهید قریشی و شهید آسنجرانی در یک روز به شهادت رسیده بودند. گویا ابتدا شهید قریشی به شهادت میرسد و در ادامه درگیری، مهدی گرای ضد انقلاب را میگرفت و محلشان را به همرزمانش اطلاع میداد. او گرای هشت نفر را میگیرد و عاقبت تکتیراندازان دشمن گلولهای به صورتش شلیک میکنند و به شهادت میرسد.

چه خاطرهای از مهدی برایتان ماندگار شده است؟

یک موضوع عجیب بعد از شهادت مهدی رخ داد که مدتها ذهنم را مشغول کرده بود. گاهی که به مزار پسر میرفتم، میدیدم یک خانم بر سر مزارش نشسته و گریه میکند. غریبه بود و نمیشناختمش. از او پرسیدم شما چه نسبتی با شهید دارید. او هم گفت من و دو فرزند کوچکم بدون نانآور بودیم و بعضی از شبها یک نفر مقداری پول داخل یک پاکت به خانهمان میانداخت. من از ماهیت آن فرد خیر اطلاعی نداشتم تا اینکه دو روز قبل از تشییع پیکر آقامهدی خواب دیدم جوانی به من میگوید «دیگر نیستم تا خرجیات را بدهم.» دو روز بعد هم تشییع جنازه یک شهید در محلهمان صورت گرفت و تازه فهمیدم جوانی که در خواب دیده بودم، شهید مهدی جودکی است.

خواهر شهید

خواهرها مخصوصا اگر بزرگتر از برادر باشند، آرزوها برای او دارند، از حال و هوای خودتان در ایام دامادی مهدی بگویید.

من تنها دختر خانواده هستم و بعد از من، علی و بعد مهدی در سال ۶۷ به دنیا آمد. اینکه میگویید خواهر آرزوها برای برادرش دارد، عین حقیقت است. خصوصاً مهدی که هفت سال از من کوچکتر بود و احساس خاصی نسبت به او داشتم. اواخر سال ۸۸ و اوایل سال ۸۹ ما همه مقدمات ازدواجش را فراهم کرده بودیم. خریدها و برنامهریزیها را انجام داده بودیم. برای روز ازدواجشان هم که ۳۰ اردیبهشت ماه ۸۹ تعیین شده بود، سالنی رزرو کرده بودیم اما مهدی خیلی در قید و بند این چیزها نبود. حتی کت و شلواری که برایش دوخته بودیم را تن نکرد. حال و هوایش طور دیگری بود.

فکر میکردید که روزی به شهادت برسد؟ گفتید خیلی در قید و بند تشریفات ازدواج نبود، اگر میشود بیشتر توضیح دهید.

راستش من اصلاً فکر شهادت برادرم را نمیکردم اما بعدها که به احوال او فکر کردم، دیدم واقعاً لیاقت شهادت را داشت. روحیاتش مثل جوانهای دهه ۶۰ و زمان جنگ بود. او حتی روز خواستگاری به همسرش گفته بود دعا کن شهید شوم. همسرش آن زمان ۱۵ سال بیشتر نداشت. رک و راست گفته بود اگر میخواهی شهید شوی پس چرا ازدواج میکنی. مهدی هم گفته بود من شهادت را میخواهم ولی نمیدانم که چه زمانی نصیبم شود. یادم است روز عقدش روزه بود. چه کسی در چنین روزی به فکر انجام فرایض دینی میافتد؟ مهدی اما این طور بود. آن روز وقتی از بیرون آمد، با ذوق و شوقی که داشتم گفتم داداش بلند شو برویم برایت لباس بخریم. گفت لباس که دارم چه نیازی به خرید لباس تازه است. من اصرار کردم و گفتم باید لباس مناسب مراسم داشته باشی. عاقبت قبول کرد و همراه همسرم رفتیم تا برایش لباس بخریم. مهدی که داخل اتاق پرو رفت، همسرم به شوخی یک لباس آستین کوتاه رنگی به او داد، مهدی سریع لباس را بیرون آورد و گفت من عمراً لباس آستین کوتاه نمیپوشم. ما هم خندیدیم و فهمید داریم شوخی می‌‌کنیم.

پیش آمده بود که برای شما از شهادتش بگوید؟

شهادت برای مهدی یک آرزوی دیرینه بود. کامپیوتری داشت که مواقع بیکاری خیلی با آن ور میرفت. یک بار خواستم اجازه بدهد پشت سیستم بنشینم. نشستم و دیدم لابهلای تصاویر، یکی از عکسهایش را با فتوشاپ روی یک مزار در گلزار بهشت زهرای اراک درست کرده و نوشته است «شهید مهدی جودکی.» خیلی ناراحت شدم و گفتم این چه کاری است که کردی؟ خوب یادم است که گفت: «اگر شهید شوم باید به من افتخار کنید. تو خواهر شهید میشوی و این افتخار دارد.» مهدی دفترچهای داشت که بعد از شهادتش آن را خواندیم و دیدیم روی بعضی از صفحاتش نوشته است: شهید مهدی جودکی. برادرم خودش را آماده شهادت کرده بود.

چه حرفی از شهید برایتان ماندگار شده است؟

مهدی به رعایت حجاب خیلی سفارش میکرد. دوران نامزدیاش یک بار که همراه همسرش به جشن ازدواج یکی از اقوام میرفتیم، به ما گفت حتماً باید در مجلس زنانه کاملاً پوشیده باشید. ما خندیدیم و گفتیم اگر این طور لباس بپوشیم که خانمهای مجلس به ما میخندند. او گفت بهتر است بخندند تا اینکه حجابتان کامل نباشد و خدای ناکرده نگاه نامحرمی روی شما باشد. این طور به رعایت حجاب تأکید داشت و این حرفش برایم ماندگار شده است.

سخن پایانی؟

مهدی ما تنها یک ماه به ازدواجش مانده بود که برای حفظ اسلام و وطن در مسیر مبارزه با گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسید. این قضیه برای ما خیلی تکاندهنده بود. وقتی خبر شهادتش رسید، مادرم خانه ما در تهران مهمان بود. ابتدا به دروغ گفته بودند که پایش گلوله خورده است. مادرم آرام و قرار نداشت و نصف شب به طرف اراک حرکت کردیم. در راه مادر مرتب ذکر میگفت و از خدا میخواست گلوله به پای مهدی خورده باشد نه سرش! چون آرزو داشت دامادیاش را ببیند و در آن شرایط فقط فکرش به این میرسید. حتی انگشترش را نذر امام رضا(ع) کرد. غافل از اینکه پسرش شهید شده و ما میرفتیم تا با واقعیت روبهرو شویم. مادرم و پدرم از شهادت مهدی در آن شرایط خیلی ضربه خوردند و خود من تا مدتی افسرده و عصبی شده بودم. شهادت تازه دامادمان برای ما خیلی شوکآور بود. اما اخیراً که در یک مراسم حضور داشتم، خانمی که خبر نداشت من خواهر شهید هستم گفت: خانواده شهدا که پولشان را گرفتهاند. (با بغض ادامه میدهد) من از ته دلم سوختم و ناراحت شدم. میخواستم بگویم شما حاضرید در ازای تمام دنیا چشمتان به کت و شلوار دامادی عزیزتان بیفتد در حالی که بدون پوشیدنش به شهادت رسیده باشد. این لحظات سخت چقدر قیمت دارند؟ این حرفها آدم را آزار میدهد و واگذارشان میکنیم به خدا.

۰ ۰ رای ها
رأی دهی به مقاله
لینک کوتاه : https://kamalemehr.ir/?p=140903

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
0
افکار شما را دوست دارم، لطفا نظر دهیدx
()
x