از همین رو بر آن شدیم تا با بیان خاطراتی از کتاب “معلم فراری” به خاطراتی بر اساس زندگی این شهید بزرگوار بپردازیم.
وحشت از شیشه
بیسیمچی، گوشی بیسیم را به دست حاج همت میدهد و میگوید: “باشما کار دارند.”
حاج همت، گوشی را میگیرد.”همت … به گوشم…”
در همان لحظه، خمپارهای زوزهکشان میآید. بازهم بیسیمچی میترسد. صدای زوزه دلخراش خمپاره، بازهم دل او را فرو ریخته.
خمپاره کمی دورتر منفجر میشود. صدای مهیب انفجار، پردههای گوش بیسیمچی را میلرزاند و زمین از موج انفجار مثل گهواره میلرزد. غباری غلیظ همراه با ترکشهای داغ به طرف آن دو پاشیده میشود و همه اینها در یک چشم برهم زدن اتفاق میافتد.
حاج همت بدون اینکه از جایش تکان بخورد، با لبخند به بیسیمچی نگاه میکند و به صحبت ادامه میدهد.
بیسیمچی خودش را سفت به زمین چسبانده و با دو دست گوشهایش را چسبیده است. وقتی گردوغبار میخوابد، به یاد حاج همت میافتد. از جا برمیخیزد. وقتی حاج همت چشم در چشم او میدوزد، از خجالت سرش را پایین میاندازد و در فکر فرو میرود. او به ترس و دلهره خویش فکر میکند و به شجاعت حاج همت.
او خیلی سعی کرده ترس را از خودش دور کند؛ اما نتوانسته. وقتی صدای سوت دلخراش خمپاره شنیده میشود، انگار کنترل بدن او از دستش خارج میشود. زانوهایش خود به خود شل میشود، قلبش به تپش میافتد و بدنش نقش زمین میشود.
بیسیمچی خیلی با خود کلنجار رفته تا بر ترسش غلبه کند؛ اما هیچ وقت موفق نشده. یک بار دل به تاریکی بیابان سپرد تا ترس را برای همیشه در خود سرکوب کند.
در بیابان، حاج همت را دید که در خلوت و تاریکی به نماز ایستاده. وحشت تنهایی، وحشت کمی نبود. او از حاج همت گذشت و این وحشت و تنهایی را آن قدر تحمل کرد تا صبح شد؛ اما بازهم ترسش نریخت. سرانجام تصمیم گرفت موضوع را با حاج همت در میان بگذارد؛ ولی هر بار که میخواست لب باز کند، شرم و خجالت مانع از این کار میشد.
او حالا دیگر از این وضع خسته شده. دل به دریا زده،؛ سؤالی را که میبایست مدتها پیش میپرسید، حالا میپرسد: “من چرا میترسم؟ شما چرا نمیترسی؟ راستش خیلی تلاش میکنم که نترسم؛ اما به خدا دست خودم نیست. مگر آدم میتواند جلوی قلبش را بگیرد و تند تند نزند؟ مگر میتواند به رنگ صورتش بگوید زرد نشو؟ اصلاً من بیاختیار روی زمین دراز میکشم. کنترلم دست خودم نیست…”
پیش از آنکه حرفهای بیسیمچی تمام شود، حاج همت که گویی از مدتها قبل منتظر چنین فرصتی بوده، دست میگذارد روی شانه او و با لبخند و مهربانی میگوید: ” من هم یک روزی مثل تو بودم. ذهن من هم یک روزی پر بود از این سؤالها. اما سرانجام امام جواب همه سؤالهایم را داد.”
بله…امام خمینی!
اوایل انقلاب بود و هنوز جنگ شروع نشده بود. یک روز با چند تا از جوانهای شهرمان رفتیم جماران و گفتیم که میخواهیم امام را ببینیم. گفتند الان نزدیک ظهر است و امام ملاقات ندارند. خیلی التماس کردیم. گفتیم: از راه دور آمدهایم.
به هر ترتیب که بود ما را راه دادند داخل. تعدادمان کم بود. دورتادور امام نشسته بودیم و به نصیحتهایش گوش میدادیم که یکدفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشههای اتاق شکست.
از این صدای غیرمنتظره، همه از جا پریدند؛ به جز امام.
امام در همان حال که صحبت میکرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبتهایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد… همان جا بود که فهمیدم آدمها همهشان میترسند؛ چرا که آن روز در حقیقت همه ما ترسیده بودیم.
هم امام ترسیده بود و هم ما.
امام از دیر شدن وقت نماز میترسید و ما از صدای شکستن شیشه. او از خدا میترسید و ما از غیر خدا. آنجا بود که فهمیدم هرکس واقعاً از خدا بترسد، دیگر از غیر خدا نمیترسد … و هرکس از غیر خدا بترسد، از خدا نمیترسد.
بیسیمچی مشتاقانه به حرفهای حاج همت گوش میدهد و به آن فکر میکند: حاج همت موقع نماز آنچنان زانو میزند و آن چنان گریه میکند که گویی هر لحظه از ترس، جان خواهد داد؛ اما موقع انفجار مهیبترین بمبها، خم به ابرو نمیآورد!
انتهای پیام/