تاریخ : جمعه, ۲ آذر , ۱۴۰۳ Friday, 22 November , 2024
1

سکانس لو رفته از سریال “سیروس مقدم”

  • کد خبر : 44646
  • ۰۸ تیر ۱۳۹۳ - ۱۰:۵۲
سکانس لو رفته از سریال “سیروس مقدم”

سکانس ۵۸۲ فیلمنامه سریال مدینه به کارگردانی سیروس مقدم را در این خبر بخوانید.

به گزارش کمال مهر؛“سیروس مقدم” کارگردان سریال‌های روتین مناسبی است که با ساخت سه گانه پایتخت توانست جای بیشتری را در دل مخاطبان باز کند. 

وی امسال با سریال “مدینه” در ایام ماه مبارک رمضان، مهمان دل خانه‌های مردم می‌شود. برای گپ و گفتنی به لوکیشنی واقع در میدان راه آهن رفتم که آن‌ها مشغول ضبط سکانس ۵۸۲ بودند و سیروس مقدم در نهایت لطف، برگی از فیلمنامه کاوش را در اختیار خبرنگار رادیو تلویزیون باشگاه خبرنگاران گذاشت.

صدا، دوربین، حرکت؛ سکانس ۵۸۲، قسمت پانزدهم

روز-هم زمان- داخلی- اتاق روحی در مسافرخانه، اولین چیزی که می‌بینم موبایل بهمن است که توسط خود او به روی تخت می‌افتد و سپس خود بهمن بر روی تخت لوله می‌شود، اما انگار که آرام و قرار نداشته باشد، بر می‌خیزد.

بهمن: چه کار کنم خدایا .. کجا رفته .. یه زن تنها کجا رفتن .. کجا رفته ..

باز راه می‌رود و زیر لب حرف می‌زند..

بهمن: چه همه رفتن .. چه رفتن همه

آقا بهمن.. همه .. همه ..

باز راه می‌رود.

بهمن: تو هیچ کاره‌ای توی این زندگی .. ماستی .. ماست..

بهمن ماسته.. همون جوجوی که عبدی می‌گفت.. همون .. باز راه می‌رود .. تقه‌ای به در می‌خورد .. بهمن عصبی

بهمن: هان .. چه‌ه .. کی‌ه .. در باز می‌شود و عباس در چهارچوب در ظاهر می‌شود .. عمو داخل می‌شود .. بهمن متعجب از دیدن عمو کپ کرده نگاهش می‌کند.

عمو سامان: تخم و ترکه ما آخر عمری مسافرخونه خواب شده آره؟

بهمن: فدای سر اسکانس‌های خوابیده تو بانک شما عمو جون سامان داخل می‌شود.

سامان: یادم نمیاد جهان اهل گوشه کنایه انداختن بود.

بهمن: من به بابام نرفتم .. اون خیلی مرد بود .. خیلی با وجود بود .. قرار نیست حتما یک پسر شبیه باباش بشه .. یا به برادر شبیه برادرش بشه .. الان شما شبیه بابای منی؟

سامان می‌نشیند.

سامان: می‌بینی اهل گوشه کنایه‌ای ..

بهمن: شما اهل چی عمو؟

سامان: من؟ ..

سکوت

سامان: می‌بینی اهل گوشه کنایه‌ای ..

بهمن: شما اهل چه عمو؟

سامان: من؟ ..

سکوت

سامان: هر وقت حرف دخترم می‌شه و جدا شدنش از شوهرش .. زنم تو رو می‌زنه تو سرم که اگر برادر زاده تو قرار عقدش و با دخترمون بهم نزده بود اونم به لجبازی و با چشم بسته نمی‌رفت یه از ازدواج غلط بکنه که کارش برسه به جدایی..

سکوت

سامان: حق بده دور و برت نباشم..

سکوت

سامان: مادر یه شب اومد جلوی فرودگاه و گفت ۷ میلیارد بده .. گفتم نه .. رفتن سراغ نزول؟ .. کی از نزول آخر عاقبت به خیر شده که تو دومیش باشی؟ .. من تاجرم .. کاسبم .. خودم شدم اینی که هستم .. عین بلای تو یه شیرزنی مثل مدینه کنارم نبود که هما چی رو واسم آباد کنه .. از من کاسب بشنو که اگر فکر کردی نزول آخر عاقبت به خیری کنه زرشک ..

بهمن: والا یه خورده واسه نصیحت‌ها دیر شده .. من نصیحت نمی‌خوام عمو .. مامانم اون شب اومد اشتباه کرد اومد … بابام هیچ وقت نیومد.

سامان: چون غد بود..

بهمن: مادرم که غد نبود دستش به چی رسید؟

سامان: مدینه کجاست؟

بهمن: بی توجه ادامه می‌دهد..

بهمن: برگشت و قضیه کاپ‌های شناسایی که بابام تو مدرسه برده بود و شما خونه رو آتیش زدی که اون کاپ آ از بین بره تعریف کرده واسم.

سکوت

بهمن: اینکه همیشه به بابام باختید تعریف کرد. اینکه حسودی می‌کردی به بابام رو تعریف کرد .. اینکه ادامه نمی‌دهد .. بهمن عصبی ست ..

بهمن: جان عمو جان .. بفرما .. چی می‌خوای اومدی چی رو ببینی، از کجا اینجارو پیدا کردی..

اومدی کیف کنی .. کیف کن .. فقط تند تند کیف کن و تشریف ببرید که حالم خوب نیست .. کار خونه رفتم حالم خوب نیست .. دایی عزیز رفته حالم خوب نیست .. مامان مدینه رفته حالم خوب نیست .. مامان روحی رفته حالم …

سامان کلامش را می‌برد ..

سامان: روحی خونه منه ..

بهمن کپ کرده نگاه می‌کند ..

سکوت

بهمن: خونه شما؟ ..

سامان به نشانه مثبت سر تکان می‌دهد.

سامان: دم دمای صبح اومد.

بهمن: واسه چی اونجا

سامان: واسه کلفتی

بهمن: دلخور نگاه می‌کند و به سمت عمویش خیز بر می‌دارد.

سامان: عین جمله‌ای رو که مادرت گفته بهت گفتم بهمن می‌ایستد..

سامان: من عموی خوبی نیستم .. واسه تو نبودم .. به داداشم یه عمر باختم یا بردم به خودم و جهان مربوط نه تو … اون ۷ میلیارد نه او شب می‌دادم نه هزار شب دیگه .. بعد بابات سر نزدم بهتون چون سر دخترم دلخورم ازت زیادم هستم وقتی راضی نیستم زن جهان پیش زمن من خار بشه ..

چرا روحی اومد خونه من نمی‌دونم..

چرا میاد به زن من می‌گه لیلا جون اومدم کلفتیت رو بکنم نمی‌دونم .. ولی اینو میدونم که باید از اونجا ببرمش یا احترامش حفظ بشه..

روحی به اون کله شقی زورکی دستمال دستش گرفته و کف آشپزخونه من روحی بسابه..

بهمن: هاج و رواج نگاه می‌کند..

سامان: چرا .. تو دلیلیش می‌دونی؟..

انتهای پیام/

۰ ۰ رای ها
رأی دهی به مقاله
لینک کوتاه : https://kamalemehr.ir/?p=44646

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
0
افکار شما را دوست دارم، لطفا نظر دهیدx
()
x