به گزارش استانی «کمال مهر»؛
مزارش نشانی داشت ، ولی نشان ! نداشت …
خیلی گشتیم تا پیدایش کنیم ، اما خیلی دیر جنبیده بودیم …
حتی کارکنانی که مدتها در آن حوالی مشغول به کار بودند هم نمیتوانستندمزاری را که مد نظر ما بود پیدا کنند.
به ناچار از اطلاعات آرامستانی که در آن قرار داشتیم نشانی قبرهای همجوار را گرفتیم و رسیدیم به گوری که هیچ نشانی بر روی آن نبود……
از قرار تنها تا چهل روز تابلوی کوچک سیاه رنگی بر خاک متوفی نصب میشود و در این مدت وابستگان اقدام به نصب سنگ قبر میکنند ولی ….متوفی ما تنهاتر و غریب تر از این حرفها بود ……
اینجا خانه ابدی قمرالملوک اعتمادی قاجار ، نوه دختری امیر کبیر است که سالهای پایانی عمر خود را در غربت و تنهایی آسایشگاهی در کرج گذراند و در ۱۰۱ سالگی میان سکوت و بی خبری همگان به دیار باقی شتافت.
پیکر زنی که زندگی کودکی و جوانی خود را به اشرافیت و نوکر و نفر گذرانده بود ، ۱۵ روز در سردخانه ماند و کسی نبود که برای دفنش اقدام کند.
فصل اول …۱۲ سال قبل
۲۰ سال قبل در اداره بیمه مرکزی ایران ، زیاد دیده میشد ، آرام و با طمأنینه از پله ها بالا میآمد و به سمت میز کارمندی که قرار بود به کارش رسیدگی کند می رفت و آرام می ایستاد.
زیاد کسی او را جدی نمیگرفت ، ولی صدای تق تق عصایش برای همه آشنا بود ، حتی ارباب رجوع هایی که به آن اداره در رفت و آمد بودند .
همه او را با آن خصوصیات خاص و لحن آرام صدایش میشناختند ، همیشه یک روسری و دستکشی سفید به تن داشت که همراه با لباسهای اتو کشیده و مرتبش از تمیزی برق میزد و میشد وسواس تمیزی را در او کاملأ مشاهده کرد.
در رفتارش نیز وقاری شوکت مدارانه وجود داشت که همراه با برخوردها بزرگمنشانه نشان میداد از خاندانی بزرگ و اصیل است.
لحن آرام صدا و مهربانی کلامش را هم ، همه دوست داشتند و دلشان به خاطر رفت و آمدهای پیگیرانه اش برای حقوق و مزایای بازنشستگی ، میسوخت و تا آنجا که میتوانستند یاری اش میکردند.
بازنشسته اداره بیمه مرکزی بود و همیشه فردای روزی که افزایش حقوق به بازنشستگان تعلق میگرفت ، پیدایش میشد و مصرانه آن را ، پیگیری می کرد.
اصلأ
تنها جایی که در واپسین سالهای عمرش به آن آمد و شد می کرد ، همین اداره بود.
کسی زیاد نمیدانست این پیگیری ها ناشی از بی کسی و تنگی دست این پیرزن است و یا به دلیل اینکه جای دیگری برای سرزدن ندارد.
در هر صورت رفتار مؤدبانه اش را همه دوست داشتند و گاهی پای صحبتهایش می نشستند.
در سال ۱۳۵۵ بازنشسته اداره مرکزی بیمه ایران شده بود و جمع مدت خدمتش دراین اداره به ۲۱ سال و ۱۰ ماه و ۲۸ روز میرسید که با ارفاق مزایا به ۲۶ سال و ۱۰ ماه و ۲۸ تبدیل شده بود.
مزایایی که میگرفت بر اساس همین سنوات خدمت بود و پرونده مددکاری نیز داشت همراه بالطف انساندوستانه رئیس کل اداره بیمه مرکزی ایران که خبر از بی کسی و فقرمالی اش داشت و به او امید زندگی می داد و از نگرانی هایش برای فردای ناتوانتر شدنش می کاست.
میگفتند برادری دارد که تیمسار است ولی هرگز با او کاری نداشت و سراغی از وی نمی گرفت و تنهایی مطلق دامنگیر شبها و روزهایش بود.
دیگر از پا افتاده بود ، کهولت سن و وسواس توانی برای حرکت و نایی برای حرف زدن باقی نگذاشته بود و بدون کمک دستهای مهربان نمی توانست به کارهای شخصی اش بپردازد.
در بیابان تنهایی دنیای مدرن امروز ، گرفتار گرمای سوزان و کشنده غریبی شده بود و دست و پا میزد.
دستان نسل جدید همکارانش در اداره بیمه ،همانها که اگر امروز فرزند و یا نوه ای داشت به سن و سال او بودند ، دستان سالخورده اش را بدست گرفتند و او را مهربانانه برای اسکان گرفتن در مکان امن زندگی و مراکز درمانی همراهی کردند.
سرای سالمندان در خیابان پاسداران تهران ، هتل لاله و دیگر هتل هایی که در شأن خوی و خلق بزرگمنشانه و بیماری وسواس ناگزیرش باشد را برای اسکان وی در نظر گرفتند ولی در هرکدام تنها مدتی میتوانست دوام بیاورد.
در همین آمد و شدها بود که برای همراهانش از خاطرات نشستن بر روی زانوهای صدر اعظم ایران در سالهای تاریخ کهن میگفت و خیابانها و علامتهایی را نشانی می داد که بیش از نیم قرن از تغییر شکل آنها گذشته بود.
اسامی و لقبهایی از جمله احتشام السلطنه ، معتضد الدوله ، ادیب الملک ، معیر الممالک ، سپهسالار و دیگر القاب و اسامی را بر زبان می آورد که در دنیای امروز غریب و نا مفهوم به نظر می رسید.
از نوع مشاغل خدمتکاران دوران کودکی و جوانی اش که نام میبرد همراهانش به حیرت می افتادند و کنجکاو ولی دیگر ، توان و حافظه ای مناسب در او نبود که خاطرات خود را به طور کامل بر زبان بیاورد.
در واقع سخنانش زیاد جدی گرفته نمی شد ، همین که آسایش و سلامت نسبی پیدا میکرد برای همراهان ارزشمند بود…
کسی که روزی آشپز باشی ، آبدار باشی ، امین الدوله برای حفظ جواهرات و اموال نقدی ، پیشکار ، جلودار سوار ، چراغدار ، دبیر حضور برای نوشتن مکاتبات ، غلامبچه برای حفاظت شخصی و آرایشگر و ندیم مخصوص در کودکی و نوجوانی در اختیار داشت امروز از انجام کوچکترین کار شخصی خود عاجز بود و تنها ندیم و همراهش تنهایی و سکوت بود….
آخر او قمر الملوک اعتمادی قاجار ، نوه دختری امیر کبیر صدر اعظم بزرگ ایران بود و کسی زید این مسئله را نمیدانست…..
وی اولین زن ویولون زن ایران بود….
در قسمت دوم این گزارش در مورد زندگی قمر الملوک اعتمادی قاجار ملقب به قمر تاج سلطان میخوانیم و اینکه چگونه در غربت خبری یکی از آسایشگاه های کرج بدرود زندگی گفت.
گزارش و تصاویر : نیلوفر حبیبی
منبع : تیتر۱