گروه فرهنگ شهادت« کمال مهر »؛به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان سرافراز۸سال دفاع مقدس به میهن اسلامی با یکی از آزادگان منطقه مهرشهر به گپ و گفت نشستیم؛
او در تاریخ ۱۳۴۱/۰۱/۰۱ در حسین آباد مهرشهر به دنیا آمده است ؛ در بحبوحه انقلاب در نوجوانی بر ضد رژیم شاهنشاهی فعالیتهایی داشته تا جایی که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در کمیته و بسیج مردمی نیز حضور چشمگیری
داشته است، در سال ۱۳۵۹ وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کرج شده و از نخستین روز های جنگ تحمیلی مدتی را در کردستان بوده و بعد هم در جبهه های جنوب و غرب بر علیه دشمنان متجاوز وارد جنگ شده ،
وی مدت ۶۶ ماه در جبهه حق علیه باطل و بیشتر عملیاتهای جنگی حضور داشته ودر اواخر جنگ در سال ۱۳۶۶ در عملیات پیروز بیت المقدس ۲ در شهر سلیمانیه عراق بعد از این که ۲ گلوله به بدنش اصابت می کند به اسارت
نیروهای عراقی در می آید. وی که اکنون دانشجوی ارشد حقوق دانشگاه تهران ، مسئول ستاد نمازجمعه مهرشهر و نائب رئیس شورای شهر کرج در حال انجام خدمت به مردم شریف کرج می باشد.
به گزارش خبرنگار «کمال مهر» ادامه این گپ و گفت را از زبان این شهید زندهِ جانبازِ آزاده بخوانید؛
* خودتان را معرفی کنید و بفرمایید مدت چند سال اسیر بودید؟
بنده علی گلوند هستم و به مدت سه سال در اسارت رژیم بعث عراق بودم
* نحوه اسارت شما به چه شکل بوده؟
لحظه های آخری که قبل از اینکه من اسیر بشوم و قبل از اینکه تیر بخورم ما؛ سه نفر مانده بودیم ، تمام نیروهای گردان را به عقب کشونده بودیم ،چه مجروح چه سالم ، چون که دیگه اون منطقه، نقطه ای بود که دیگه نمیتونستیم
در آنجا مقاومت کنیم دستور عقب نشینی به ما دادند و بنده همه نیروها را فرستادم عقب ؛فقط سه نفر مونده بودیم، پیکمون و بی سیمچیمون. مطلع شدم که چند نفر مجروح پایین ارتفاعات باقی موندن به بی سیمچی وپیکمون گفتم
من میرم مجروحین رو بیارم شما هم بیایید کمکم کنید، وقتی رسیدیم اونجا و هرکدوممون یک مجروح رو بغل کردیم که بیاریم عقب ، درحین انتقال مجروحان به عقب بودم که اولین گلوله به من اصابت کرد ، احساس کردم که تو
ناحیه سینه ام سوزشی به وجود اومد ، سرفه های پی در پی و خونی که همراه با خلت از گلوم خارج میشد،تو این جمله خلاصه کنم اون لحظه های آخر بیسیم چی بالا سرم نشسته بود ومیگفت هر طور که شده من باید شمارو ببرم
عقب و گوش به حرف من نمیداد کشون کشون منو می برد عقب از طرفی نیز چون برادر شهید بود نمی خواستم بخاطر من بمونه و شهید دوم خانواده اش بشه! پا فشاری کردم برو عقب توجه نمی کرد وبا اون حالتی که گریه می کرد
منو می کشوند عقب در اون حال سرش داد زدم که منو رها کن !
ایشون خودش تعریف میکنه میگه من همون لحظه که سر من داد زدید نخواستم که حرف شمارو زمین بزارم؛ میگه ولی چند قدم که رفتم برگشتم گفتم که چه جوری می تونم برم جواب خانواده یا جواب هم گردانی هارو بدم بگم که
فرمانده رو جا گذاشتم !
و بیسیمچی دوباره بر میگرده، ایشون هم مجروح میشه و چون ایشون زیاد زخمشون عمیق نبود تونست برگرده عقب و من اسیر شدم!
*شنیدیم که به شما تیر خلاص زدن درسته!؟
بله؛ بعد از اینکه بیسیم چی زخمی شد و با اصرار من به عقب برگشت من رو پشت یک تخت سنگ قرار داد و به زحمت برگشت عقب که نیرو کمکی بیاره! وقت گذشته بود هوا تاریک شد ، گردان حضرت علی اکبر (ع) برای نجات ما
اومدن ولی راه اشتباه رفتند و ما موندیم شب که شد عراقی ها اومدن منطقه رو تصرف کردن بنده و تعدا یازده نفر از بچه های زخمی را تیر خلاص زدن ! دومین تیر، تیر خلاصی بود که به بالای گیجگاه سمت راست سرم اصابت کرد.(بادست محل اصابت را نشان می دهد)
۴۸ ساعت از این اتفاق گذشته بود ، به لطف خدا و بصورت معجزه آسایی بهوش آمدم ؛ همه جا از برف سفید پوش شده بود ، خودم رو به زحمت از زیر برفها به سمت مسیری که برای گذر بود رسوندم که دقایقی بعد عراقی ها که در
حال انتقال زخمی هاشون بودند متوجه شدن و من رو به اردوگاه ۱۱تکریت منتقل کردن.
*بعد از اینکه دستگیر شدید شما رو به کدام بیمارستان منتقل کردن؟
اصلاً بنده رو به بیمارستان نبردن چون لو رفته بودم شناسایی ام کردن و مستقیماً بردنم سلول انفرادی!
*پس چطور مداوا شدید؟
بنده بمدت ۶ ماه در سلول انفرادی بودم! شرایط خیلی سختی بود بازگو کردنش بسیار دشواراست، بلایی که بعثی ها سر ما آوردند قابل گفتن نیست! فقط می تونم بگم زمانی که از انفرادی خلاص شدم زخم هایم کرم گذاشته بود
و(….)
*شما فرمانده کدام گردان بودید؟
بعد از کربلای ۸ بنده تقریباً یکسال فرمانده محور جزیره مجنون بودم و زمانی هم که اسیر شدم فرمانده گردان المهدی از لشکر ۱۰ سید الشهدا بودم.
*اسارت خودتون رو چطور تفسیر می کنید؟
اسیری یعنی تحقیر کردن روح وجسم یک فرد از طرف مقابل و به زنجیر کشیدن روح و جسم فرد است . ما هم در اسارت گزراندن این دوران را به عنوان یک دانشگاه برای خودمون میدونستیم دانشگاه خود سازی،درست است که جسم
ما در اسارت بود ولی نیرو های عراقی هیچوقت نتوانستند روح ما را به اسارت بگیرند . وشاید در دوران ما عراقی ها خیلی تلاش کردند و گوشت و پوست و استخوان اسرا رو عوض کردند ولی موفق به عوض کردن فکر و روح اسرا نشدند
و لذا ما «اسرا» همیشه می گوییم که جسم ما در اسارت بود ولی روح ما ، روح آزادی بود .
همانطور که از اسم اسارت معلوم است دوران سخت و مشقت باری است یعنی شاید تعداد اندکی باشند که در دوران اسارت بتوانند از آرمان ها و بهانه هایی که به خاطر آن رفتند و جنگیدند و مبارزه کردند بتوانند دفاع کنند .
فردی که به درجه رفیع شهادت ناعل میشود به یکبار خداوند جان از تنش گرفته و شهید میشود ولی در دوران اسارت لحظه به لحظه ما طعم شهادت را چشیدیم پی با همچین وضعیت های که در دوران اسارت داشت فکر میکنم که
دستی بغیر از دست خدا و لطفی بغیر از لطف خدا اگر در آن دوران حاکم نبود نتنها بنده نه هیچکدام از آزاده ها نمیتوانستند تحمل بکنند ولی بچه های ما توانستند از این امتحان الهی سربلند بیرون بیایند .
*در کدام اردوگاه ها حضور داشتید؟
اردوگاه ۱۱تکریت اردوگاه ۱۷رمادی و اردوگاه ۱۸بعقوبه آخریش بود
* تلخ ترین خاطره شما از دوران اسارت؟
تلخ ترین خاطره ما «رحلت امام » بود چون همه ی اسرا امام را به عنوان پدر معنوی خودشان میدانستند و فوت ایشان ضربه هولناکی به تمام اسرا بود.
*شیرین ترین خاطره شما از دوران اسارت؟
به فکرم خاطره ای شیرین از دوران اسارت خطور نمیکند چون همه ی این چند سال دوران اسارت همراه بوده با تلخی ها نه شیرینی ها!
*کی به آغوش میهن اسلامی برگشتید؟
پس از ۳ سال اسارت جزو آخرین گروه اسرا وارد کشور شدیم در تاریخ ۱۳۶۹/۰۶/۲۶
*به عنوان آخرین سوال چند کلمه مطرح میکنیم اولین جمله ای که به ذهنتان میرسد بیان کنید.
آزاده :رهایی جستن از هرگونه قید و بند
شهید: شاهدی بر تاریخ روزگارمان
شهادت: انشالله که نصیب همه ما شود انشالله الهم ارزقنی
اسارت:(خنده) انشاالله برود و دیگر بر نگردد
سیم خاردار:برای رسیدن به هدف و جلوگیری از اون گریز بود
خمپاره: ما بهش میگفتیم سوغات بهشتی
روحانی :چهره برجسته از یک معنویت
بسیجی:مدرسه عشق
بی سیمچی: یار با وفای فرمانده
خدا:آفریدگار و دیگر کسی بالاتر از آن نیست
*حرف آخر شما؟
به عنوان حرف آخر همیشه آرزو داشتم که در کنار هم رزمانم اونایی که شهید شدند در کنارآنها باشم.
برای اینکه در کنار بزرگانی مانند شهید کلهر ،شهید جعفر محمدی،خیلی هادیگر از شهرمان بودند که من قالبأ با اینها هم رزم بودم ولی این توفیق حاصل نشد که درکنارشان باشم.
ولی از خدا خواستم که این راهی را که ۸ سال جنگیدیم اسارت کشیدیم این دری که برای ما باز کرده بود هیچ موقع نبندد و از خدا خواستم که اگرنتوانستیم با آنها هم جوار بشویم ولی بتوانیم ره رو خوبی برای آنها باشیم.
واحساسم این است که خداوند مارا نگه داشت است تا پل ارتباطی بین آن نسل شهدا آزادگان و جانبازان با این نسلی که هیچ کدام اینهارو ندیده اند و فقط اسمی از ایشان شنیده اند بوده و الگویی برای نسل جدید باشیم.
باتشکر از اینکه وقتتون را در اختیار ما قرار دادید برای شما آرزوی توفیقات روز افزون از خداوند منان مسئلت داریم.