آخرین اخبار مربوط به چند روز پیش است که شایعاتی مبنی بر آزادی مرزبانان کشور در عملیات سپاه مرکزی پاکستان منتشر شد که امید را به میان خانوادههای چشم به راه این مرزبانان آورد.
اما دیری نپایید که مشخص شد، مرزبانان ایرانی ربوده شده توسط گروهک تروریستی جیشالعدل در میان اتباعی که نیروهای نظامی پاکستان آزاد کردند حضور نداشتند.
باشگاه خبرنگاران روز گذشته با انتشار گزارشی ضمن اشاره به سکوت کامل سازمانهای حقوق بشر و مدعیان خارجنشین حامی مردم ایران، نام پنج مرزبان ربوده شده ایرانی را نیز منتشر کرد؛ سرباز وظیفه “سجاد زوهانی از مشهد، سرباز وظیفه “محمد نظامی” از مشهد، سرباز وظیفه “جمشید تیموری” از مشهد، سرباز وظیفه “رامین حضرتی” از بجنورد و گروهبان جشمید داناییفر از زابل.
گفتنی است، گروهبان داناییفر هفته گذشته صاحب فرزند شده و فرزند او در حال حاضر پنج روزه است.
در همین راستا، خبرنگار باشگاه خبرنگاران به منزل سرباز وظیفه “سجاد زوهانی” مراجعه کرده و احوال این روزهای خانواده نگران و منتظر زوهانی را جویا شده است.
آنچه در زیر میخوانید شرح حال خانواده یکی از مرزبانان ربوده شده ایرانی است که هنوز چشم به در دوخته و انتظار خبر آزادی جوان ۱۹ ساله خود را میکشند:
منزل سرباز وظیفه “سجاد زوهانی”، یکی از سربازان نیروی انتظامی که توسط گروهک تروریستی جیشالعدل به اسارت درآمده است، امروز حکایتی از غم و اندوه فراوان و چشم انتظاری والدین این سرباز وطن دارد.
در اولین گامهای ورود ما به منزل “سجاد”، مادر مرزبان ایرانی جلو آمد و بدون لحظهای درنگ با چشمانی مملوء از اشک و درد گفت: نزدیک به یک ماه است خواب و خوراک ندارم و به شدت نگران سرنوشت فرزندم هستم.
مادر سجاد میگوید: کمتر از یک ماه قبل از طریق تلفن به ما اطلاع دادند فرزند شما به اسارت یک گروه تروریستی درآمده و مسئولان نیرویانتظامی و نظامی و امنیتی کشور شدیداً پیگیر آزادی این افراد هستند.
اشک امان مادر دلسوخته را گرفته بود ولی آن همچنان ادامه میداد: اگر خدایی نکرده برای فرزندم اتفاقی بیافتد چه باید بکنم چون پدرش در یک حادثه ساختمانی دچار آسیب کمر شده و الان چند وقتی میشود که خانهنشین است و تنها درآمد زندگیمان را سجاد تامین میکند.
خانم زوهانی گفت: من ۳ پسر و یک دختر دارم. یک پسرم مدرسه میرود. یکی دیگرشان کارگر است و دیگری در چنگال ظلم و ناعدلی اسیر شده است.
در میان صحبتها، ناگهان درب منزل به صدا درآمد و مادر سجاد سریعا خود را به درب خانه رساند، اما پشت درب دخترش بود مادر دست به کمر در حالی که نگاهش به زمین بود و ردپای اشکهایش را دنبال میکرد، به داخل خانه باز گشت.
چند دقیقهای سکوت همه جای خانه را فرا گرفته بود که مادر سجاد این سکوت را شکست و گفت: الان ۲۳ روز است که روزی ۳۰ بار به امید بازگشت فرزندم به پیشواز صدای درب خانه میروم، اما هربار که پشت درب کسی دیگری است، جان از تنم پرواز میکند، “ای کاش سجادم بیاید”.
پدر سجاد صحبتهای همسرش را قطع کرد و با صدایی لرزان بیان داشت: این روزها فقط یک کار داریم که شبانه روز جلوی شبکه خبر بنشینیم و منتظر خبر آزادی فرزندمان باشیم. دو روز گذشته هم که خبر از آزادی فرزندمان را دادند، آنقدر خوشحال شده بودیم که مادر سجاد قصد داشت هزار نذر و نیاز خود ادا کند که متاسفانه روز تمام نشده بود که متوجه شدیم اشتباه شده است.
در ادامه برادر کوچکتر سجاد هم به جمع ما اضافه شد و اذعان داشت: از غم دوری برادرم هرچند ساعت یکبار میروم سراغ کامپیوتر و عکسهای اورا که قبلاً گرفتهایم نگام میکنم، البته این چند روزه دیگر این کار هم نمیتوانم انجام دهم، چرا که خواهرم دیگر طاقت دوری برادرم را ندارد، بالاخره همه میدانند که دخترها به شدت به برادر خود وابستهاند، چه برسد به خواهر من که سجاد را از اعماق وجود دوست داشت و حتی حاضر بود الان در اسارت کنار او باشد.
هوا خانه سجاد بسیار سنگین بود و غم و اندوه پادشاهی میکرد، اقوام از تمام مناطق به خانه این خانواده دلسوخته آمده بودند تا با همدردی، بخش کوچکی از غم و نگرانی آنها را بر دوش خود بگیرند ولی در این موضوع موفق نبودند چراکه حجران سجاد چنان بزرگ است که دل تمام مردم هم طاقت تحمل او را ندارد.
مادر سجاد در آخر حرفهایی به زبان آورد که طاقت نشستمان را گرفت، او گفت: مگر فرزندان ما چه کاری کردهاند که تاوان جنایتهای این گروهکهای تروریستی را بدهند، گروهکی که به نام عدل، ناعدلی میکند و افراد حقوق بشر که تنها برای منافع خود قدم بر میدارند، پسرم برای دفاع از مرز و بوم رفته بود، ۱۹ سال بیشتر نداشت، آخر در این اسیری چه افتخاری برای گروه شیطان است. پسر من قبل از سربازی فقط کارکرده بود و درس خوانده بود.
حرفهای مادر سجاد در فضای خانه پرشده بود که آنجا را ترک کردیم ولی به محض بیرون آمدم از منزل سجاد، دوستانش، همسایگانش، آشنایانشان جلوی درب خانه ایستاده بودند و در حالی که خشم چشمشان زیر اشک پنهان شده بود به من التماس میکردند که اگر خبری از سجاد دارم به آنها بدهم، آنان دائما میپرسیدند که سجاد زنده است؟ برمیگردد؟ ولی جواب من تنها سکوت بود.
انتهایپیام/