به گزارش «کمال مهر»؛مولانا در سال ۶۰۴ هجری قمری در ۶ ربیع الاول (۱۵ مهرماه) در بلخ به دنیا آمد. نام اصلی او جلال الدین محمد بلخی است که لقبش مولاناست. مولانا یکی از شاعر های بزرگ و مشهور ایران می باشد. شعرهای مولوی در مورد خدا، اشعار دلتنگی مولانا برای دوری و فراق و اشعار عاشقانه مولانا همگی معنی و مفهوم عمیقی دارند. در این مطلب تعدادی از شعرهای عاشقانه مولانا گرد آوری شده است. با ما همراه باشید تا اشعار مولانا عاشقانه کوتاه و بلند را با شما به اشتراک بگذاریم.
فهرست مطالب اشعار عاشقانه زیبا از مولانااشعار کوتاه مولانا در مورد عشقشعرهای عاشقانه مولانا بلند
اشعار مولانا عاشقانه
مولانا (مولوی) اشعار بسیاری سروده اما اشعار عاشقانه مولانا از معروفیت بیشتری برخوردارند. اشعار عمیق و مفهومی مولانا درباره عشق طرفداران بسیار زیادی دارد به همین منظور مناسب دیدیم گلچین بهترین و زیباترین اشعار مولانا عاشقانه کوتاه و بلند را تقدیمتان نماییم. برای خواندن ناب ترین اشعار مولانا درباره عشق تا انتهای مطلب همراه کمال مهر باشید.
همچنین می توانید شعر عاشقانه ترکی و اشعار عاشقانه احمد شاملو را بخوانید.
دسترسی سریع به مطالب
اشعار کوتاه مولانا در مورد عشقشعرهای عاشقانه مولانا بلند
اشعار کوتاه مولانا در مورد عشق
در این بخش شما را به خواندن اشعار زیبای عاشقانه کوتاه مولانا دعوت می کنم:
من آنِ تواممرا به من باز مده…
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
یک جان چه بود، صد جان منی
همه را بیازمودمز تو خوش ترم نیامد
یک ساعت عشق صد جهان بیش ارزدصد جان به فدای عاشقی باد ای جان
من از عالم تو را تنها گزیدمروا داری که من غمگین نشینم؟!
ای ظل تو از سایهٔ طوبی خوشترای رنج تو از راحت عقبی خوشترپیش از رخ بندهٔ معنی بودمای نقش تو از هزار معنی خوشتر
گر شاخه ها دارد تریور سرو دارد سروریور گل کند صد دلبریای جان، تو چیزی دیگری
عکس نوشته اشعار عارفانه مولانا
من ذرّه و خورشید لقایی تو مرابیمارِ غمم عین دوایی تو مرابی بال و پر اندر پیِ تو می پرممن کاه شدم چو کهربایی تو مرا
ای در دل من میل و تمنا همه تووندر سـر من مایه سودا همه توهرچنـــــد به روزگار در می نگرمامروز هـمه تویی و فردا همه تو
شعر زیبای عشق یعنی
دنیا چو شب و تو آفتابیخلقان همه صورت و تو جانی!
آنکه به دل اسیرمشدر دل و جان پذیرمشگر چه گذشت عمر منباز ز سر بگیرمش
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل مندل من داند و من دانم و دل داند و منخاک من گل شود و گل شکفد از گل منتا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوستبگشای لب که قند فراوانم آرزوست
عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیرآب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر
شعرهای خارجی عاشقانه
هر موی زلف او یکی جان داردما را چو سر زلف پریشان دارددانی که مرا غم فراوان از چیستزانست که او ناز فراوان دارد
سیر نمی شوم زتو، ای مه جان فزای منجور مکن جفا مکن، نیست جفا سزای منبا ستم و جفا خوشم، گرچه درون آتشمچونکه تو سایه افکنی بر سرم ای همای من
جان من و جهان من، روی سپید تو شده ستعاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تواز تو برآید از دلم، هر نفس و تنفسممن نروم ز کوی تو، تا که شوم فنای تو
تا از تو جدا شده ست آغوش مرااز گریه کسی ندیده خاموش مرادر جان و دل و دید فراموش نه ایاز بهر خدا مکن فراموش مرا
بیچاره تر از عاشق بی صبر کجاستکاین عشق گرفتاری بی هیچ دواستدرمان غم عشق نه صبر و نه ریاستدر عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست
من عاشقی از کمال تو آموزمبیت و غزل از جمال تو آموزمدر پرده دل خیال تو رقص کندمن رقص خوش از خیال تو آموزم
اندر دل من، درون و بیرون همه ی او استاندر تن من، جان و رگ و خون همه ی اوستاینجای چگونه کفر و ایمان گنجد؟!بی چون باشد وجود من، چون همه ی اوست
گفتم صنما مگر که جانان منیاکنون که همی نظر کنم جان منیمرتد گردم گر ز تو من برگردیای جان جهان تو کفر و ایمان منی
عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرسعشق در گفتن چو ابر درفشانست ای پسرترجمانی من و صد چون منش محتاج نیستدر حقایق عشق خود را ترجمانست ای پسر
بی عشق نشاط و طرب افزون نشودبی عشق وجود خوب و موزون نشودصد قطره ز ابر اگر به دریا باردبی جنبش عشق در مکنون نشود
ما در ره عشق تو اسیران بلاییمکس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییمما را به تو سریست که کس محرم آن نیستگر سر برود سر تو با کس نگشاییم
خواهم که به عشق تو ز جان برخیزموز بهر تو از هردو جهان برخیزمخورشید تو خواهم که بیاران برسدچون ابر ز پیش تو از ان برخیزم
جز من اگرت عاشق و شیداست، بگوور میل دلت به جانب ماست، بگوور هیچ مرا در دل توجاست، بگوگر هست بگو ، نیست بگو، راست بگو
همچنین بخوانید: اشعار عربی عاشقانه
شعرهای عاشقانه مولانا بلند
در ادامه تعدادی از زیباترین شعر عاشقانه طولانی از مولانا را در اختیار شما قرار داده ایم:
معشوقه به سامان شد تا باد چنین باداکفرش همه ایمان شد تا باد چنین باداملکی که پریشان شد از شومی شیطان شدباز آن سلیمان شد تا باد چنین بادایاری که دلم خستی در بر رخ ما بستیغمخواره یاران شد تا باد چنین باداهم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردینک سرده ی مهمان شد تا باد چنین بادازان طلعت شاهانه زان مشعله خانههر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادازان خشم دروغینش زان شیوه شیرینشعالم شکرستان شد تا باد چنین باداشب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمدخورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
شعر زیبا و عاشقانه از مولانا
ای که می پرسی نشان عشق چیستعشق چیزی جز ظهور مهر نیستعشق یعنی مشکلی آسان کنیدردی از در مانده ای درمان کنیدر میان این همه غوغا و شرعشق یعنی کاهش رنج بشرعشق یعنی گل به جای خار باشپل به جای این همه دیوار باشعشق یعنی تشنه ای خود نیز اگرواگذاری آب را، بر تشنه ترعشق یعنی دشت گل کاری شدهدر کویری چشمه ای جاری شدهعشق یعنی ترش را شیرین کنیعشق یعنی نیش را نوشین کنیهر کجا عشق آید و ساکن شودهر چه نا ممکن بود ، ممکن شود
یک شعر عاشقانه از مولانا
عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باداز جا و مکان رستی آن جات مبارک باداز هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خورتا ملک ملک گویند تنهات مبارک بادای پیش رو مردی امروز تو برخوردیای زاهد فردایی فردات مبارک بادکفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شدحلوا شده کلی حلوات مبارک باددر خانقه سینه غوغاست فقیران راای سینه بی کینه غوغات مبارک باداین دیده دل دیده اشکی بد و دریا شددریاش همی گوید دریات مبارک بادای عاشق پنهانی آن یار قرینت بادای طالب بالایی بالات مبارک بادای جان پسندیده جوییده و کوشیدهپرهات بروییده پرهات مبارک بادخامش کن و پنهان کن بازار نکو کردیکالای عجب بردی کالات مبارک باد
شعر بلند و عاشقانه از مولانا
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیمدیده از روی نگارینش نگارستان کنیمگر ز داغ هجر او دردی است در دل های ماز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیمچون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویشپیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیمآن سر زلفش که بازی می کند از باد عشقمیل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیماو به آزار دل ما هر چه خواهد آن کندما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیماین کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماستجان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیمآفتاب رحمتش در خاک ما درتافته ستذره های خاک خود را پیش او رقصان کنیمذره های تیره را در نور او روشن کنیمچشمهای خیره را در روی او تابان کنیمچوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاستدر کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیمگر عجب های جهان حیران شود در ما رواستکاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیمنیمه ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برندیا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
شعر بلند عاشقانه از مولوی
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگوپیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگوسخن رنج مگو جز سخن گنج مگوور از این بی خبری رنج مبر هیچ مگودوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفتآمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگوگفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسمگفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگومن به گوش تو سخن های نهان خواهم گفتسر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگوقمری جان صفتی در ره دل پیدا شددر ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگوگفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت میکردکه نه اندازه توست این بگذر هیچ مگوگفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر استگفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگوگفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شدگفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگوای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیالخیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگوگفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداستگفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
یک شعر بلند عاشقانه از مولوی
در میان پرده خون عشق را گلزارهاعاشقان را با جمال عشق بی چون کارهاعقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیستعشق گوید راه هست و رفته ام من بارهاعقل بازاری بدید و تاجری آغاز کردعشق دیده زان سوی بازار او بازارهاای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشقترک منبرها بگفته برشده بر دارهاعاشقان دردکش را در درونه ذوق هاعاقلان تیره دل را در درون انکارهاعقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیستعشق گوید عقل را کاندر توست آن خارهاهین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکنتا ببینی در درون خویشتن گلزارهاشمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرفچون برآمد آفتابت محو شد گفتارها
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شودداغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شوددیده عقل مست تو چرخه چرخ پست توگوش طرب به دست تو بی تو به سر نمی شودجان ز تو جوش می کند دل ز تو نوش می کندعقل خروش می کند بی تو به سر نمی شودخمر من و خمار من باغ من و بهار منخواب من و قرار من بی تو به سر نمی شودجاه و جلال من تویی ملکت و مال من توییآب زلال من تویی بی تو به سر نمی شود گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا رویآن منی کجا روی بی تو به سر نمی شود
شعرهای فردوسی درباره عشق
شعری زیبا و عاشقانه از مولوی
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایاچه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایاچه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشیدچه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایازهی ماه زهی ماه زهی باده همراهکه جان را و جهان را بیاراست خدایازهی شور زهی شور که انگیخته عالمزهی کار زهی بار که آن جاست خدایافروریخت فروریخت شهنشاه سوارانزهی گرد زهی گرد که برخاست خدایافتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیمندانیم ندانیم چه غوغاست خدایاز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگوندگربار دگربار چه سوداست خدایانه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییمچه بندست چه زنجیر که برپاست خدایاچه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل هاغریبست غریبست ز بالاست خدایاخموشید خموشید که تا فاش نگردیدکه اغیار گرفتست چپ و راست خدایا
یک شعر عاشقانه ی بلند از مولانا
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزدخوشتر از جان چه بود از سر آن برخیزدبر حصار فلک ار خوبی تو حمله برداز مقیمان فلک بانگ امان برخیزدبگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهارتا ز گلزار و چمن رسم خزان برخیزدپشت افلاک خمیدست از این بار گرانای سبک روح ز تو بار گران برخیزدمن چو از تیر توام بال و پری بخش مراخوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزدرمه خفتست همیگردد گرگ از چپ و راستسگ ما بانگ برآرد که شبان برخیزدمن گمانم تو عیان پیش تو من محو به همچون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزدهین خمش دل پنهانست کجا زیر زبانآشکارا شود این دل چو زبان برخیزداین مجابات مجیر است در آن قطعه که گفتبر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد
شعر عاشقانه ی مولوی
در هوایت بی قرارم روز و شبسر ز پایت بر ندارم روز و شبروز و شب را همچو خود مجنون کنمروز و شب را کی گذارم روز و شبجان و دل می خواستی از عاشقانجان و دل را می سپارم روز و شبتا نیابم آنچه در مغز من استیک زمانی سر نخارم روز و شبتا که عشقت مطربی آغاز کردگاه چنگم، گاه تارم روز و شبای مهار عاشقان در دست تودر میان این قطارم روز و شبزآن شبی که وعده دادی روز وصلروز و شب را می شمارم روز و شببس که کشت مهر جانم تشنه استز ابر دیده اشک بارم روز و شب
شعر های عاشقانه هوشنگ ابتهاج
اشعار سعدی در مورد عشق
تو چرا جمله نبات و شکریتو چرا دلبر و شیرین نظریتو چرا همچو گل خندانیتو چرا تازه چو شاخ شجریتو به یک خنده چرا راه زنیتو به یک غمزه چرا عقل بریتو چرا صاف چو صحن فلکیتو چرا چست چو قرص قمری
شعر های عاشقانه و زیبا از مولوی
مرا یارا چنین بی یار مگذارز من مگذر مرا مگذار مگذاربه زنهارت درآمد جان چاکرمرا در هجر بی زنهار مگذارطبیبی بلک تو عیسی وقتیمرو ما را چنین بیمار مگذارمرا گفتی که ما را یار غاریچنین تنها مرا در غار مگذارتو را اندک نماید هجر یک شبز من پرس اندک و بسیار مگذارمینداز آتش اندک به سینهکه نبود آتش اندک خوار مگذاردمم بگسست لیکن بار دیگرز من بشنو مرا این بار مگذار
مرا گفتی ببر از جمله یارانبکندم از همه دل در تو بستممرا دل خسته کردی جرمم این بودکه از مژگان خیالت را بجستمببر جان مرا تا در پناهتدو دستک می زنم کز جان بسستمچه عالم هاست در هر تار مویتبیفشان زلف کز عالم گسستم
حیلت رها کن عاشقــا دیوانه شو دیوانه شوو انـدر دل آتش درآ پــــروانـه شــو پروانــــــه شوهــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کنو آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شــورو سینــه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه هاو آنگـــه شراب عشــق را پیمانـــه شــــو پیمانــه شـوباید کـــه جملــه جــان شــوی تا لایق جانان شویگـــر ســوی مستــان میــروی مستانه شـــو مستانه شو…
چه جمال جان فزایی که میان جان ماییتو به جان چه می نمایی تو چنین شکر چراییچو بدان تو راه یابی چو هزار مه بتابیتو چه آتش و چه آبی تو چنین شکر چراییغم عشق تو پیاده شده قلعه ها گشادهبه سپاه نور ساده تو چنین شکر چرایی همه زنگ را شکسته شده دست جمله بستهشه چین بس خجسته تو چنین شکر چراییتو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینابجز از تو جان مبینا تو چنین شکر چراییتو برسته از فزونی ز قیاس ها برونیبه دو چشم مست خونی تو چنین شکر چراییبه دلم چه آذر آمد چو خیال تو درآمددو جهان به هم برآمد تو چنین شکر چراییتو در آن دو رخ چه داری که فکندی از عیاریدو هزار بیقراری تو چنین شکر چراییچو بدان لطیف خنده همه را بکرده بندهز دم تو مرده زنده تو چنین شکر چراییچو صفات حسن ایزد عرقت به بحر ریزددو هزار موج خیزد تو چنین شکر چراییچو دو زلف توست طوقم ز شراب توست شوقمبنگر که در چه ذوقم تو چنین شکر چراییز گلت سمن فنا شد همه مکر و فن فنا شدمن و صد چو من فنا شد تو چنین شکر چرایی
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانشمستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانشگه می فتد از این سو گه می فتد از آن سوآن کس که مست گردد خود این بود نشانشچشمش بلای مستان ما را از او مترسانمن مستم و نترسم از چوب شحنگانشای عشق الله الله سرمست شد شهنشهبرجه بگیر زلفش درکش در این میانشاندیشه ای که آید در دل ز یار گویدجان بر سرش فشانم پرزر کنم دهانشآن روی گلستانش وان بلبل بیانشوان شیوه هاش یا رب تا با کیست آنشاین صورتش بهانه ست او نور آسمانستبگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانشدی را بهار بخشد شب را نهار بخشدپس این جهان مرده زنده ست از آن جهانش
ای یوسف خوش نام مـا خوش میروی بر بام مــــاای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ماای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـاجوشی بنه در شور ما تا میشود انگور ماای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ماآتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ماای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــاپا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــادر گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دلوز آتـــــش ســودای دل ای وای دل ای وای مـــــا
بشنیدهام که عزم سفر می کنی مکنمهر حریف و یار دگر می کنی مکنتو در جهان غریبی غربت چه می کنیقصد کدام خسته جگر می کنی مکناز ما مدزد خویش به بیگانگان مرودزدیده سوی غیر نظر می کنی مکنای مه که چرخ زیر و زبر از برای توستما را خراب و زیر و زبر می کنی مکنچه وعده می دهی و چه سوگند می خوریسوگند و عشوه را تو سپر می کنی مکنکو عهد و کو وثیقه که با بنده کردهای از عهد و قول خویش عبر می کنی مکنای برتر از وجود و عدم بارگاه تواز خطه وجود گذر می کنی مکنای دوزخ و بهشت غلامان امر توبر ما بهشت را چو سقر می کنی مکناندر شکرستان تو از زهر ایمنیمآن زهر را حریف شکر می کنی مکنجانم چو کورهای است پرآتش بست نکردروی من از فراق چو زر می کنی مکنچون روی درکشی تو شود مه سیه ز غمقصد خسوف قرص قمر می کنی مکنما خشک لب شویم چو تو خشک آوریچشم مرا به اشک چه تر می کنی مکنچون طاقت عقیله عشاق نیستتپس عقل را چه خیره نگر می کنی مکنحلوا نمی دهی تو به رنجور ز احتمارنجور خویش را تو بتر می کنی مکنچشم حرام خواره من دزد حسن توستای جان سزای دزد بصر می کنی مکنسر درکش ای رفیق که هنگام گفت نیستدر بی سری عشق چه سر می کنی مکن
من اگر مستم اگر هشیارمبنده چشم خوش آن یارمبیخیال رخ آن جان و جهاناز خود و جان و جهان بیزارمبنده صورت آنم که از اوروز و شب در گل و در گلزارماین چنین آینهای می بینمچشم از این آینه چون بردارمدم فروبستهام و تن زدهامدم مده تا علالا برنارمبت من گفت منم جان بتانگفتم این است بتا اقرارمگفت اگر در سر تو شور من استاز تو من یک سر مو نگذارممنم آن شمع که در آتش خودهر چه پروانه بود بسپارمگفتمش هر چه بسوزی تو ز مندود عشق تو بود آثارمراست کن لاف مرا با دیدهجز چنان راست نیاید کارممن ز پرگار شدم وین عجب استکاندر این دایره چون پرگارمساقی آمد که حریفانه بدهگفتم اینک به گرو دستارمغلطم سر بستان لیک دمیمددم ده قدری هشیارمآن جهان پنهان را بنماکاین جهان را به عدم انگارم
شعر دلتنگی از شاملو
یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرایار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرانوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـوییسینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرانـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـوییمـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مراقطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر توییقنــد تـــویی زهـــر تــویی بیــــش میـــازار مراحجره خورشید تویی خانه ناهید توییروضــه اومیــد تویـــی راه ده ای یــار مراروز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـوییآب تــویی کــوزه تــویی آب ده این بـــار مـــرادانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـوییپختـــه تویی خـــام تــویی خـــام بمگـــذار مرااین تن اگـــر کـــم تــندی راه دلــم کــم زندیراه شــدی تــا نبــدی ایـــن همـــه گـــفتار مرا
یک نفس بی یار نتوانم نشستبی رخ دلدار نتوانم نشستاز سر می می نخواهم خاستنیک زمان هشیار نتوانم نشستنور چشمم اوست من بی نور چشمروی با دیوار نتوانم نشستدیده را خواهم به نورش بر فروختیک نفس بی یار نتوانم نشستمن که از اطوار بیرون جسته امبا چنین اطوار نتوانم نشستمن که دایم بلبل جان بوده امبی گل و گلزار نتوانم نشستکار من پیوسته چون بی کار تستبیش ازین بی کار نتوانم نشستهر نفس خواهی تجلای دگرزان که بی انوار نتوانم نشستزان که یک دم در جهان جسم و جانبی غم آن یار نتوانم نشستشمس را هر لحظه می گوید بلندبی اولی الا بصار نتوانم نشستمن هوای یار دارم بیش ازیندر غم اغیار نتوانم نشست
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و توبه دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و توداد باغ و دم مرغان بدهد آب حیاتآن زمانی که درآییم به بستان من و تواختران فلک آیند به نظّاره مامه خود را بنماییم بدیشان من و تومن و تو، بی منوتو، جمع شویم از سر ذوقخوش و فارغ، ز خرافات پریشان، من و توطوطیان فلکی جمله شکرخوار شونددر مقامی که بخندیم بدانسان، من و تواین عجبتر که من و تو به یکی کنج این جاهم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو!به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگردر بهشت ابدی و شکرستان من و تو
ای شده از جفای تو، جانب چرخ دود منجور مکن که بشنود، شاد شود حسود منبیش مکن تو دود را، شاد مکن حسود راوه که چه شاد میشود، از تلف وجود منتلخ مکن امید من، ای شکر سپید منتا ندرم ز دست تو پیرهن کبود مندلبـر و یـار من تویی رونق کار من توییباغ و بهـار مـن تویی بهـر تو بود بود ِ منخواب شبم ربودهای مونس من تو بودهایدرد، توام نمودهای غیـر تو نیست سود منجـان من و جهان من زهــره آسمـان منآتش تو نشان من در دل همچو عـود منجسم نبود و جان بُدم با تو بر آسمان بُدمهیچ نبود در میان گفت من و شنـود من
این جا کسی است پنهان دامان من گرفتهخود را سپس کشیده پیشان من گرفتهاین جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جانباغی به من نموده ایوان من گرفتهاین جا کسی است پنهان همچون خیال در دلاما فروغ رویش ارکان من گرفتهاین جا کسی است پنهان مانند قند در نیشیرین شکرفروشی دکان من گرفتهجادو و چشم بندی چشم کسش نبیندسوداگری است موزون میزان من گرفتهچون گلشکر من و او در همدگر سرشتهمن خوی او گرفته او آن من گرفتهدر چشم من نیاید خوبان جمله عالمبنگر خیال خوبش مژگان من گرفتهمن خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدمتا درد عشق دیدم درمان من گرفته
ای دل شکایت ها مکن تا نشنود دلدار منای دل نمی ترسی مگر از یار بی زنهار منای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون مننشنیده ای شب تا سحر آن ناله های زار منیادت نمی آید که او می کرد روزی گفت گومی گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار مناندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستاناین بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار منگفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمانتو سرده و من سرگران ای ساقی خمار منخندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبروانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار منچون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای اوگفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار منگفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیانخواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار منگفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام توبفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من