به گزارش «کمال مهر»، آنچه می خوانید خواطرات خواهران شهیدان ابراهیم افراسیابی و امیر مراد نانکلی است که به بیان خاطرات و رشادتهای شهیدشان پرداخته اند.
حمیده نانکلی برادر شهید والامقام امیر مراد نانکلی است. شهید نانکلی متولد سال ۱۳۲۸ بود که در سال ۵۱ توسط ساواک دستگیر و در سال ۵۳ بر اثر شکنجه های بیرحمانه ساواک به فیض شهادت نائل میشود. حمیده و امیر مراد تنها فرزندان خانواده نانکلی هستند. حمیده نانکلی نیز سابقه بیش از دو سال زندان های ساواک به سر برده و دارای ۳۰ درصد جانبازی است. در ادامه متن این گفتوگو را میخوانید.
* برادرتان تحصیلشان را تا چه مقطعی ادامه دادند؟
برادرم در شهرستان تویسرکان به دنیا آمد. تا ششم ابتدایی را آنجا خواند. بعد از ششم ابتدایی چون پدرم در تهران کار میکرد,به تهران آمد که به پدر سر بزند و همین جا ماندگار می شود و بعد از آن, مادرم برای اینکه دور از او نباشد آنها هم آمدند پیش پدر و برادرم. او تقریبا دیگر ادامه تحصیل نداد و در مغازه ای که چراغ سازی بود, مشغول به کار شد و بعد بنده خدایی می آید آنجا که چراغش را درست کند, می گوید تو جوان هستی و سنت کم است چرا تحصیل نمیکنی؟ گفت که استادم اجازه نمی دهد و گفت که برو به تحصیلت ادامه بده و بعد از آن می رود ادامه تحصیل می دهد و سیکل میگیرد. بعد می رود کارخانه ارج شاغل می شود و آنجا با دوستانی آشنا می شود و وارد هیئت های مختلف می شود.
بیشتر بخوانیم:
مرکزی برای خشنترین شکنجه گران ایران
* آن موقع چند سالشان بود؟
۱۵-۱۶ سال! هنوز به سن سربازی نرسیده بود. چون وقتی داشت کار می کرد و به سن قانونی رسید آن موقع دنبال کفالت می رود و معافی گرفت و سربازی نرفت. بعد در آن جریان هایی که می افتد و با برادرانی که آشنا می شود. از پنج شنبه شب او هیئت بود و کلاس تفسیر قرآن و نهج البلاغه را داشت. صبحش برنامه کوه داشت و تا شنبه شب که در مسیری می افتد که مبارزه را شروع می کند.
* چه شد که دستگیر شدند ؟
شهید مطهری با برادرم در ارتباط بود. به فاصله دو ساعت از هم دستگیر می شوند. از هیئت کسی را گرفته بودند یا تحت نظر بودند که اسم اینها لو رفته بوده. بعد از آن دادگاه میرود و دو سال محکوم می شود در این مدت یک سال و نیم که برادرم در زندان بود خانواده برای ملاقات می رفتند. در این رفت و آمدی که داشتیم, خانواده زندانی ها, اگر خبری بود از داخل به خانواده می دادند و خانواده ها هم اگر خبری بود به داخل زندان می فرستادند. من آن موقع ۱۴-۱۵ سال داشتم که برای ملاقات میرفتیم.
آن موقع اگر پیامی می خواست به دست زندانیان برسد لفظی نمی توانستند به هم بگویند, به همین خاطر در پاکت گذاشته و مُهر میشد. در آن موقع پیامی از طرف برادرها به من که رابط بودم, دادند و من شخص رو به رو را می دانستم یکی هم قبلا من را می دیدید یکی یک نفر بیشتر نمی توانست بیشتر ارتباط داشته باشند با هم و پیامی که از طریق آن برادر به من داده بودند رساندم من آن موقع نمی دانستم بعد ها که به مرور زمان و از طریق پرونده ای که خوانده شد آدرس رئیس زندان بوده که داده بودند و رسیده به بود به دست گروه و باعث ترور رئیس زندان می شود و آن پیام باعث دستگیری من شد. آن برادری که پیام را داده بود به من تحت نظر بود ایشان را که می گیرند در همان مسیری که آمده بود من را دیده بود من هم دستگیر شدم در سن ۱۶ سالگی چون سنم قانونی نبود دو سال و نیم محکوم شدم تقریبا شش ماه در کمیته مشترک بود و دو سال هم زندان قصر یک ماه هم اوین سال ۵۶ هم آزاد شدم.
* ماجرای زندانی و شکنجه شدنتان را بگویید!
این ایام که می شود من هنوز اضطراب میگیرم! چه آقایان چه خانم ها.الان از دو سه روزی که قرار بود بیایم اینجا وضعیت روحی من بهم ریخت. مثل فیلمی می ماند که شاید کل فیلم یادتان نباشد ولی بعضی صحنه ها خود به خود برایتان تداعی می شود و خیلی پررنگ می شود. مخصوصا در این ایام امسال که برف آمد وقتی برف را می بینم سال ۵۳ در ذهنم تداعی می شود چون در سال ۵۳ هم این برف سنگین را داشتیم که وقتی ماشین حرکت می کرد فقط سقفش پیدا بود. ساعت ۱ نیمه شب ۵ آذر ۵۳ بود که من دستگیر شدم. پس از دستگیری من را مستقیم به ساواک بردند.
* در خانه دستگیرتان کردند؟
بله البته آن موقع برادرم شهید شده بود اما هنوز به خانواده نگفته بودند.
* یعنی شما قبل از دستگیری متوجه شهادت برادرتان شدید؟
اصلا به ما خبر نداده بودند ما از طریق بچه های زندان متوجه شدیم و اینگونه بود که بچه هایی که در کمیته بودند و برای ادامه دوران حبس خود به زندان قصر می رفتند, اینها در ماشین که می رفتند و همدیگر را میدیدند, خبرهایی که می دانستند را به هم اطلاع می دادند یا روزهای جمعه که روز حمام بود و آقایان را به حمام می بردند و بعد از آن هم خانم ها را, آن روز بهترین روزی بود که خبرها از طریق هم به هم می رساندند و این خبر شهادت از طریق بچه های زندان به بیرون آمده بود ولی باز هم آدم مطمئن نبودیم. برادرم را چهار ماه و اندی نگه داشته بودند به خاطر ادامه بازجویی و پرونده ای که داشتند تا کسانی که از بیرون دستگیر میکنند ندانند او شهید شده است.
* پیکر برادرتان را تحویل خانواده دادند؟
پیکر را تحویل ندادند! وقتی انقلاب شد- تقریبا اوایل اسفند- بچه هایی که رفتند پرونده های ساواک در بهشت زهرا(س) دیدند اسم برادرم هم در لیست بود. فقط نام کوچک مراد در پرونده بود ولی چون خانواده ها تقریبا همدیگر را می شناختیم در آن مدتی که می رفتیم و می آمدیم, می دانستیم که از آن اسم؛مزاری در قطعه ۳۳ بهشت زهرا متعلق به برادرم است, ولی صد در صد مطمئن نبودیم.
* مواجهه پدر و مادر با این موضوع چه بود؟
پدرم تا وقتی نمی دانست, باور نمیکرد و می گفت می آید اما وقتی انقلاب شد و لیست بهشت زهرا(س) منتشر شد گفتند گواهی فوت بگیرید, پدرم رفتند شهرستان چون شناسنامه برای آنجا بود باید می رفت از دفتر ثبت همان جا گواهی فوت میگرفت, آنجا که رفت گواهی فوت روی عکسش است که مهر زدند و تایید کردند از آنجا که آمد شب رسید و صبح سکته مغزی کرد.
* در ملاقات با برادرتان در زندان, او از اینکه از زندان و شکنجه توسط ساواک خسته شده باشد, سخن نمیگفت؟
خیر، اصلا، روحیه ای داشت در زندان که شما از هر کدام از آقایانی که زندانی سیاسی هستند بپرسید تکه کلامشان این بود که مراد چگونه مرد شد؟ چون ورزشکار و کشتی گیر بود و خیلی روحیه بالایی داشت با اینکه فعالیت زیادی داشت با چند گروه ارتباط داشت و رابط تهران با قم بود. اعلامیه و نوار که به دستشان می رسید تکثیر می کردند و به شهرستان ها میرسانند. ما فکر می کردیم می رود مسافرت بعدها دیدیم که برای این ماموریت ها می رفته!
* برگردیم به خودتان و ماجراهایی که پس از دستگیری رخ داد.از شکنجه های روحی و جسمی که آن زمان به شما می دادند, بفرمایید!
آن شبی که من دستگیر شدم ساعت یک شب بود. تا اسم بنویسند و لباس تحویل بدهند یک ساعت طول کشید. پس از آن مرا مستقیم به اتاق بازجویی بردند و از دست آویزان کردند. آنها به دنبال رابط بودند و اینکه در آن نامه چه بود. شگرد کارشان این بود که نمیگفتند مثلا تو این را کجا بردی؟ می گفتند حرفت را بزن حالا شما یک دنیا حرف داری کدام را می خواهی بگویی باید آنقدر تحمل می کردی تا سرنخی دستتان بیاید و گوشه ای هم می زدند که مثلا تو فلان کار را نکردی یا تو فلان کتاب را ندادی یا فلان جزوه را نگرفتی بالاخره یک گوشه ای نشان می دادند و شما آن را می گرفتی و می گفتی تا بعدا بقیه اش ادامه پیدا کند می پرسیدند که در نامه چه بود و بعد می فهمیدی که نامه لو رفته در صورتیکه کار من فقط این بود که نامه را برسانم.
* شما می دانستید محتوای نامه چه هست؟
بر حسب اتفاق آن یکی از نامه ها را می دانستم, چون آن طرف که آمد نامه را گرفت, خواند و گفت این تحت نظر است و هر آن امکان دارد که دستگیر شود. این نامه را خواند داد به من گفت بچسبان و به او بده و بگو که نیامده و همان باعث نجات من شد و هم خودش! خود آن طرفی که تحت نظر بود چون او هم زندانی بود و آزاد شده بود از آنجا به او سفارش کرده بودند که این پیام را بیاورد نه اینکه کسی لفظی بخواهد به او گفته باشد از داخل آمده بود بیرون خود آن بنده خدا تا هفت هشت سال پیش نمی دانست که آن پیامی که داده بوده رسیده و فکر می کرد این همه زندانی و شکنجه زنجیروار این پیام نرسیده بود که در یک مصاحبه ای من جریان نامه را گفتم گفت که حالا من خستگی ام در آمده بعد از چند سال چون من نامه را خواندم که بیا فلان جا من نشستم خب طرف نیامد و من نامه را پاره کردم و ریختم دور و ما این را بازجویی گفتیم و کل بازجویی مان هم همین است.
*چند مدت در زندان ساواک بودید؟
شش ماه معمولا بازجویی ها در ماه اول خیلی شدید است تا چیزی دستشان بیاید. ماه دوم مثلا شاید روزی دو بار یا سه بار باشد و به مرور سبکتر است اما قطع نمی شود وقتی قطع می شود که از آنجا ببرند.
* ساواک برای شکنجه از چه شیوههای استفاده میکرد؟
یک شکنجه اصلی که کلا هر کسی اول که وارد می شد, تخت را داشت. یعنی روی تخت میبستند دو دست از بالا و دو پا از پایین و با کابل به کف پا می زدند و همه آن را داشتند و بعد بستگی به سبک و سنگین بودن پرونده داشت و بعد شکنجه ها فرق می کرد. مثلا خانم دباغ و خانم سجادی سوزاندن با سیگار را چندبار تجربه کردند. روی نقطه های حساس بدن آتش سیگار را خاموش می کردند یا ناخن را می کشیدند. ناخن چسبیده را چطور می توانستند بکشند؟ سوزن ته گرد را زیر ناخن رد می کردند, دو تا سه تا زیر هر ناخن! بعد با فندک یا شمع این سوزن ها را داغ می کردند, سوزن که داغ می شد حرارت زیر ناخن می رفت و باعث عفونت ناخن می شد بعد ناخن می افتاد. برای همین آنهایی که ندیدند میگفتند ناخن را می کشیدند ولی اصلش به همین صورت بود. برادر خود من به خاطر ضربه ای که خورده بود کلا کاسه چشمش تخلیه شد. عکسش در موزه عبرت هست فکش شکسته, دندانهایش ریخته و جمجمه ترک خورده است.آخرین ضربه ای که می زنند به قلبش می زنند که باعث ایست قلبی اش می شود.
* در زندان قصر این ضربات به برادرتان وارد شد؟
خیر! بعد از یک سال و نیم او را برگرداندند به ساواک و آنجا دوباره تحت شکنجه قرار می گیرد اول دوماه بوده به خاطر کتاب هایی که از خانه بردند و اعلامیه ای که پیدا کرده بودند ولی بچه های بیرون را که می گیرند کارشان لو می رود و تازه متوجه می شوند که مهره مهمی دستشان بوده الان هر چه هم بگوید سوخته و به دردی نمی خورد دوباره او را به کمیته شهربانی برمیگردانند.
* خودتان از این شکنجه ها آسیب جسمی دیده اید ؟
بله من سی درصد جانبازی دارم. سال ۵۶ اوایل شلوغی ها بود و حقوق بشری روی کار آمد و زندانی های سیاسی گفتند باید آزاد بشوند اما یکسری ها را از قبل، قرار بازداشتی های جدید صادر می کردند و هیچ کسی را آزاد نمی کردند ولی از سال ۵۶، آن قبلی ها را به مرور آزاد کردند ولی به ما که رسید سروقت آزاد شدیم یعنی من ۱۸ خرداد ۵۶ که آزاد شدم باید اول خرداد آزاد می شدم ولی ۱۸ خرداد آزاد کردند و سر همان دو سال و نیمی که محکومیت داشتم آزاد کردند.
* شکنجهگر خانم ها هم آقا بودند؟
شکنجه خانم ها فرق نمی کرد که بگویی برای خانم ها جدا بود برای آقایان جدا بود یا بازجوی اینها خانم بود بازجوی آنها آقا بود نه ، بازجو همه یکی بود.
* در زندان ساواک در سلول انفرادی بودید؟
نه سلول های عمومی، سلول های انفرادی ممکن بود سه نفر چهار نفر باهم بودند اما سلول عمومی که می گوییم تا ۱۵-۱۶ نفر پیش هم بودند که من یکی دو ماه آخر در سلول عمومی بودم یک سلول که بزرگتر است اولیه می گفتند عمومی که تعداد بیشتری در آن بودند سلول های کوچک که یک و نیم در دو بود را می گفتند انفرادی که در همان انفرادی وقتی شلوغ بود تا پنج نفر هم بودیم که در عرض سلول می خوابیدیم که پایمان می خورد به دیوار سلول!
* بعد از آزادی هم تحت نظر بودید؟
بله تحت نظر بودم و حس می کردیم که تحت نظر هستیم ولی بالاخره در تظاهرات ها و برنامه ها شرکت می کردیم.
* قطعاً انگیزه شما بعد از آزادی از زندان برای مقابله با رژیم پهلوی چندین برابر شد!
آن وقت ها می گفتند زندان دانشگاه است، ما می گفتیم یعنی چه؟ من در آن یک و سال ونیم که آنجا بودم خیلی تجربه کسب کردم حتی وقتی زندان بودم خیلی چیزها را من دیده بودم و تجربه کرده بودم آنها نه و می گفتند تو اینها را از کجا می دانی گفتم من آن طرف رفتم و یکسری آنها را دیدم حالا هم با این خانواده ها دارم آشنا می شوم برای همین هم از آقایان خبر داشتم.
* بعد از آزادی با خانم هایی که هم سلولی و در زندان بودند یک گروه و متحد شدید؟
نه نمی توانستیم گروه باشیم، می توانستیم همدیگر را ببینیم. من بعد از اینکه بیرون هم آمدم چون شرایط خوبی نداشتم و تحت نظر پزشک بودم. ولی یادم نمی رود از پیروزی تا میدان امام(ره) را پیاده رفتیم برای دادگستری که استادها همه تحصن کرده بودند و خانواده ها و زندانی هایی که آن موقع آزاد شده بودند آنها همین طور! آن شکل همدیگر را می دیدیم ولی اینکه جداگانه بخواهیم برویم و قراری بگذاریم نه آنجا مقابل دادگستری در آن تحصن کل آن بچه هایی که آزاد شده بودند آنجا بودند.
* و سوال آخر اینکه چهل سال از پیروزی انقلاب اسلامی میگذرد و حماسه آفرینی های مردم و خون شهدا باعث شد که این انقلاب بیمه شود تا انشاءالله به دست صاحب اصلی آن حضرت حجت(عج) برسد. در این مسیر چهل ساله فراز و نشیبهای زیادی اتفاق افتاد. نظر شما در مورد افرادی که با استفاده از هر روش و ابزاری قصد ضربه زدن به این انقلاب و نادیده گرفتن خون شهدا را دارند چیست؟
دشمنان داخلی و خارجی در این مدت تا به حالا هر سالی به یک طریقی خواستند وارد شوند و ضربه بزنند و تضعیف روحیه کنند. آن اوایل سه چهار سال اول که اصلا ما را قبول نداشتند! گروه بندی کردند اینها منافق هستند و غیره حتی شهید ما را به عنوان شهید نمی دانستند.
ما مسیر و هدفی که داشتیم الحمدالله به ثمر رسید. انگیزه ما این بود جمهوری اسلامی روی کار بیاید که به لطف خدا این اتفاق رخ داد. بعد از آن هر گروهی آمد گفت اینها این طوری کردند، همه ما مگر ایرانی نیستیم؟ برای ایران زحمت کشیدیم و تا الان هم داریم می کشیم. اگر خون این شهیدان نبود انقلاب ما تا اینجا نمی رسید پس ما مرحله به مرحله هر چند سال یکبار به طریقی شهید دادیم یعنی هر چه آنها علم کردند در مقابلش نوع دیگری شهید آمد شهید انقلاب داشتیم. قبل از انقلاب شهید برای انقلاب، شهید در جنگ داشتیم، شهید هسته ای داشتیم، شهید مدافع حرم داریم پس این خون دارد ریخته می شود که این درخت انقلاب آبیاری شود و خشک نشود. آنها کار خودشان را می کنند ما هم کار خودمان را می کنیم.
یک مثالی داریم که می گویند آسیاب یک ناودان مانندی دارد که گندم را که از بالا می ریزند و روی سنگ میآید و بعد آن سنگ آن را آرد می کند یک چیزی به ناودان وصل است که تق تق صدا می کند می گویند آسیاب کار خودش را می کند تق تق کند سر خودش را به درد می آورد! کار اینها هم فقط همین است ما آسیاب کار خودمان را داریم انجام می دهیم گندم را آرد می کنیم و آنها هم برای خودش صدا می کند هر چند وقت یکبار از یک گوشه ای مثل سگ درنده ای می خواهد یک حمله ای کند ولی نه آن خونی که این انقلاب را به پا کرد و درخت را آبیاری کرد و ریشه آن را زده انشاءالله به دست صاحبش می رسد و هیچ کدام هیچ کاری نمی توانند انجام دهند.