تاریخ : جمعه, ۱۰ فروردین , ۱۴۰۳ Friday, 29 March , 2024
1

ماجرای چادر من و معجزه آن در زندگیم

  • کد خبر : 20218
  • 16 بهمن 1392 - 9:04

منی که چقدر از نگاه با نامحرم وهم صحبتی با آنان فراری بودم و چه حساسیت هایی به رابطه های آنچنانی داشتم کارم به جایی رسیدکه همزمان با دو تا پسر دوست شدم و خیلی راحت آن همه عفت و حجب وحیا را زیر پا گذاشتم.

کمال مهر؛

—————————————————————-

من دریک خانواده ی مذهبی بزرگ شدم خانواده ی مادری ام همه چادری هستند امّا خانواده ی پدریم بعضی از دختران با مانتو و پوشش امروزی ظاهر می شوند. پدرم حساسیت خاصی نسبت به پوشش و چادر دارد امّا زمان انتخاب چادر به عهده ی خودم گذاشته بودند.

کلاس اول راهنمایی بودم که اولین روز مدرسه با چادر رفتم وآن هم یک دلیل داشت, یک دوست صمیمی داشتم که از اول ابتدایی صمیمیت خاصی بینمان برقرار بود قبل از رفتن به مدرسه به من گفته بود که قرار است چادر بپوشد من که آن روزها در آن سن معنای واقعی چادر را نمیدانستم بهتر است بگویم به تقلید از دوستم برای اینکه وقتی با هم هستیم شبیه هم باشیم چادر پوشیدم خانواده ام مخالفتی نداشتند امّا عمه هایم سخت جبهه گیری کردن که تو سنت پایینه برای چی انقدر خودتو محدود کردی و …

من کاری به این حرفا نداشتم پوشیدن چادر خصوصاً درآن دوران که کمتر کسی را با چنین پوششی می دیدم برایم لذّت خاصّی داشت که باعث می شد خیلی راحت از کنار نیش و کنایه ها عبور کنم.

و به همین شکل گذشت تا سال سوم راهنمایی که آخرین سالی بود که درکنار بهترین دوستانم قشنگترین لحظات بندگی را تمرین می کردم..

سال اول دبیرستان من بودم و یک مدرسه جدید و دوستان جدید…

واااای خداااای من..یک لحظه غفلت..یک لحظه تردید..چه میکنه با آدم…. شنیدین میگن: « نیش دوست از نیش عقرب بدتر است/پس بزن عقرب که دردش کمتر است» دقیقاً بلایی سرم اومد که تازه به معنای واقعی این عبارت پی بردم..

بله! رفتن به دبیرستان جدید همانا و آشنایی با دوستان ناباب همان..

منی که چقدر از نگاه با نامحرم وهم صحبتی با آنان فراری بودم و چه حساسیت هایی به رابطه های آنچنانی داشتم کارم به جایی رسیدکه همزمان با دو تا پسر دوست شدم و خیلی راحت آن همه عفت و حجب وحیا را زیر پا گذاشتم. نمیدانم به چه قیمتی، فقط میدانم تاوان یک لحظه غفلت و دل سپردن به هوا و هوس بود

دیگر از آن حجاب و چادر سرکردن واقعی خبری نبود؛ آرایش آنچنانی، شال یا مقنعه یک متر عقب رفته و … غافل از زشتی کارم روز به روز بدتر میشدم، نمازم آخروقت شده بود و حتی اگر هم قضا میشد اهمیت چندانی برایم نداشت..

تا اینکه آن روز رسید..

روزی که یک شبه همه ی زندگیم را دگرگون کرد..

ایّام فاطمیّه بود که من بی تفاوت مثل دیگر روزها سرگرم کارهای اشتباهم بودم از جمله قرار با نامحرم

قبل از اینکه بگویم چه اتفاقی افتاد این را توضیح بدهم که پدرم به شدت مذهبی و تعصبی بودند و من خانواده بااعتباری داشتم مخصوصا که شغل پدرم شرکتی بود و خیلی حساس. خلاصه اگر پدرم متوجه این جور روابطم می شد حتما مرا از خانه بیرون می کرد و نمی دانم چه بر سر خودش می آمد…

این ها را می دانستم اما نمی دانم چرا همه چیز برایم عادی شده بود انگار مطمئن بودم هیچ چشمی مرا نمی بیند اما آن روز یکی از دوستان قدیم ( البته نه صمیمی، دورادور سلام وعلیکی داشتن) مرا با پسری دید

واااای آن روز… همه ی آبروی چندین و چندساله ام در خطر بود…

انگار تازه متوجه زشتی کارم شده بودم…

وااااای، آن روز هزار بار مردم و زنده شدم تا شب شد

شب شهادت حضرت زهرا بود…

خودم در خانه تنها بودم یکی ازهمسایه هایمان روضه داشت خانواده ام رفته بودن روضه…

من هم توی حیاط نشسته بودم تا مداحی و روضه خوانی شروع شد. مداح روضه می خواند و من هم پشت در نشسته بودم باهرقسمت روضه اشک میریختم و ضجّه میزدم…

تا اینکه مداح اشاره کرد به لحظه ی سیلی خوردن مادر…

انگار یکی تو ذهنم بهم میگفت که تو هم یکی از اونها هستی تازیانه زدی به صورت زهرا خجالت بکش..

شدیداً گریه ام گرفته بود سرمو گذاشتم رو زانوهام…

خودم تنها بودم بهترین فرصت برای خلوت عاشقانه با خدا بود

رفتم وضو گرفتم و سجاده ی بندگی ام رو پهن کردم نشستم روی سجاده و تا تونستم اشک ریختم و با بی بی دردل کردم خانوم رو قسم می دادم به چادر خاکیش, به صورت نیلیش که آبرومو حفظ کنه که دیگه نذاره گناه کنم..

همون شب بود که نذر کردم و به بی بی قول دادم اگه آبرومو پیش خانوادم حفظ کنی، ضامنم بشی پیش خانوادم سرافکنده نشم قول میدم این چادرمشکی رو که برای دختران مسلمان به یادگار گذاشتی تا عمر دارم از سرم درنیارم و یه چادری واقعی بشم

نمیدونم چرا یه دفعه این نذر به ذهنم رسید شاید خواسته ی خود بی بی بود نمیدونم. ولی نذر کردن من همانا و اجابت به موقع حضرت زهرا همان..

همان شفاعتی که منتظرش بودم یک شبه، شب شهادت مادر, در آن خلوت عاشقانه با خدا شامل حالم شد دلم آروم شد و من از این رو به آن رو شدم .

لحظه ای که همه آبروی چند ساله ام را در خطر می دیدم با ستّارالعیوبی خدا و به وساطت مادرم حضرت زهرا برای همیشه پرونده اش بسته شد و من از همان لحظه دیگر آن آدم سابق نبودم، شدم یک دختر چادری واقعی که همه برای محجبه بودنش او را الگو می گیرند .

دیگر با آن جوراب های نازک و مانتوهای کوتاه و مقنعه های گشاد برای همیشه خداحافظی کردم. خیلی حواسم جمع تر شده بود.به مرحله ای رسیده بودم حتّی اگر آستین مانتویم بلند بود تا ساق دست نمی گذاشتم خیالم راحت نبود. کفش هایم از حالت پاشنه دار و صدادار به کفش های راحتی و بی صداتبدیل شده کردم و آرایش های غلیظ و عطرو ادکلن های تند وتیز رو برای همیشه کنار گذاشتم.

خیلی ازنگاه ها نسبت به من بهت آور شده بود حتی مادرم هم خیلی در برابرم جبهه می گرفت مثلا می گفت تو که آستین مانتوت بلنده برای چی ساق می پوشی؟ و خیلی ازحرفای اینچنینی از اطرافیان…

چند خواستگار داشتم که از لحاظ شغلی و مالی امتیاز ویژه ای داشتند اما یکی ازشرایطشان این بود که من گه گاهی بامانتو بیرون بروم اما من به شدت مخالفت کردم و جواب منفی دادم و همین باعث دلخوری شدید بین من و خانواده ام به خصوص مادرم شد..

یه روز یکی ازهمکلاسی ها ازم پرسید فلانی تو که اینجوری نبودی چی شده یه دفعه عوض شدی؟ گفتم که هیچی نپرس که یه رازه… ازطرف فامیل هم به شدت مورد انتقاد بودم چون درعروسی های آنچنانی که همراه با رقص و موسیقی های حرام بود شرکت نمی کردم. همین عامل باعث شده همه جبهه بگیرن و مدام گذشته ام رو به رخم بکشن وقتی از گذشته ام بهم می گفتند انگار آتیشم میزدن از نظر روحی خیلی زجر می کشیدم اما خب به انتخاب راه درستم ایمان داشتم.

خیلی تلاش کردم که اعتماد خانواده ام رو به خودم جلب کنم مخصوصا با انتخاب دوستان خیلی خوب و محجبه و درس خواندن به طور جدی به حدی معدلم به مرز۲۰ رسید و نمازاول وقت و در همه حال خیلی از خدا کمک می خواستم. حقیقتش با سرزنش هایی از جانب خانواده و فامیل که عذابم میداد به نظرم زمان زیادی برد تا تونستم جایگاه جدیدم رو در خانواده تثبیت کنم اما بالاخره تمام شد و با اطمینان می گم آن سختی ها ارزشش را داشت.

من تصمیم داشتم اگر تا آخر عمر آن سختی ها ادامه پیدا کند هم از تصمیم خودم برنگردم اما به مرور همه ی نگاه ها عوض شد نه اینکه عادی شود نه! باور کنید خدا چنان آبرویی به من داد که تبدیل به فرشته ای شدم که زبان زد خاص و عام است…

الآن ۵ سال از توبه ی آن شب می گذره و من هر شب خدا رو به ستارّالعیوبی اش قسم میدم که پرده از اعمال زشتم برنداره و مراقبم باشه تا زمانی که روز محشر با لبخند رضایت حضرت زهرا سلام الله علیها روبه رو شوم؛ با مهر تأیید بر اعمالم که من هم شیعه ی واقعی و امانتدار خوبی برای ارثیه اش بوده ام…

۰ ۰ رای ها
رأی دهی به مقاله
لینک کوتاه : https://kamalemehr.ir/?p=20218

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
0
افکار شما را دوست دارم، لطفا نظر دهیدx
()
x