خانه داشت و فرزندانی سربراه و اندک حقوقی که موجب می شد دستش را جلو کسی دراز نکند.
اما این بانوی تبریزی چیز مهمتری را از دست داده بود . او که از نوزادی با صدای ” دفه” مادرش بر تن قالی بزرگ شده بود گویا بخشی از هویتش را در تبریز جا گذاشته بود.
دلش آرام نگرفت . دار کوچکی گوشه اتاقش برپا کرد و چند ساعتی برتار و پود نخ ها زد تا جانش آرام گیرد. اما فقط چند ساعت…
آپارتمان نشینی مانع این می شد که بانوی تبریزی عاشقانه هایش را بر دار خانه اش بکوبد. او برتار فالی می نواخت و آرامش می گرفت اما همسایه ها می گفتند آرامشش از آنها سلب آرامش می کند!
از سر اجبار و به دلیل اصرار فرزندانش دار نیمه کاره اش را کنار گذاشت. حالا فقط یک گزینه برای آرامشش باقی بود. رفتن به مسجد…
او به مسجد جامع شهر رفت و گروهی از بانوان را دید که گردهم نشسته بودند دلش می خواست برای رهایی از غصه هایش به میان آنها برود اما احساس کرد بدون دعوت نمی شود.
همانطور که محو جمع صمیمانه آن ها شده بود خانمی به سراغش آمد و گفت: مادر جان شما عضو پایگاه مسجد هستید؟!
همین سوال سرآغاز دستیابی دوباره بانوی تبریزی به آرامش شد. او عضو پایگاه بسیج مسجد جامع محمدشهر شد و دیگر نه تنها بر یک دار بلکه بر چندین دار ” دفه ” می زد.
او می گفت: بسیج به تار و پود قالی اش جان دوباره بخشید و حالش را هر روز بهتر می کرد. او حالا در حال تقسیم خاطرات شیرین کودکی هایش با بانوان محمدشهر بود هر گره ای که بر قالی ها می زد یک گره از روانش باز می کرد.
دختران بسیجی عصرهایشان را با او می گذاراندند، حالا او معلمی هم می کرد و راز و رمز میراث اجدادش را به آنان می آموخت.
پایگاه بسیج محمدشهر باعث شد بانوی تبریزی قطعه گم شده پازل هویتش را پیدا کند.
انتهای پیام/