سرویس فرهنگی«
کمال مهر»؛ – مستقل از حواشی که در چند سال اخیر به امیر قادری نسبت می دهند، او یکی از چند منتقد جدی هفتاد سال اخیر سینمای ایران است. وی دیدگاههای خاص و گاهی منحصر به فردی در حوزه سینما دارد و شاید برخی نقدهایش از جانب دیدگاههای مختلف مورد پذیرش نباشد اما نقد مکتوبی که در مورد فیلم فروشنده به نگارش درآوره یکی از نقدهای قابل تامل سال ۱۳۹۵ است که در فضای مجازی منتشر شده است. او هر بار که دست به قلم می شود عمیق و جستجوگر به نظر می رسد.
او درباره فیلم فروشنده اصغر فرهادی چنین می نویسد:
۱- خود فیلم مهم “فروشنده” است یا حواشیاش؟ قرار است نقد فیلم بنویسیم یا رفع سوءتفاهم کنیم؟ این نوشته چه قدرش ممکن است به سینما مربوط باشد؟ یا به سیاست؟ یا حتی به اجتماع؟ چه قدر، از زمان “درباره الی…”؟ مسئلهاش هم خود اصغر فرهادی است. مسیری که انتخاب کرد تا در آن رشد کند. قبلاش فکر میکردم در این مسیر، قربانی سینماست. حالا میبینم متاسفانه خودش شده است.
۲- بحثای در این نیست که “فروشنده” از خیلی از محصولات سالانه سینمای ما بهتر است. چه به لحاظ فیلمنامه، و چه استانداردهای تولید. اما فرهادی استعداد بزرگ سینمای ما بود. “درباره الی…” را برای اولین بار بهمن سال ۸۷ دیدم. قبلاش، و از زمان “شهر زیبا”، با هم سلام و علیک و نشست و برخاست داشتیم. و فیلم به فیلم، دیده بودم که چطور پیشرفت میکند. ایرادی که به فیلم قبلیاش گرفته میشد، نه فقط در فیلم بعدیاش نبود، که همان نقطه ضعف، مثلا در ریتم یا بازی بازیگران، به نقطه قوت فیلم بعدیاش تبدیل میشد. با این وجود شب اولین اکران “درباره الی…” تکان خوردیم. غیرمنتظره بود. یادم هست روزنامه را که داشت میرفت زیر چاپ، نگه داشتم تا همان شب بنویسم که “درباره الی…” بهترین فیلم سال ۱۳۸۷ سینمای ایران نیست، یکی از بهترین فیلمها در مقیاس سال ۲۰۰۸ سینمای دنیاست. تعریفی که لااقل در همه دوران نقد نوشتن تا امروز، برای فیلم ایرانی دیگری به ذهنام نرسیده. گذر زمان درباره آن فیلم و این فیلمساز، نشان داد که حق با من بود.
۳- اما آن چه را که باید از مسیر فرهادی، این جا بنویسم، میگذارم برای بخش آخر مقاله. الان قطع میکنیم به زمان حال. به فیلم “فروشنده”. که به هر حال بهانه نوشتن این یادداشت است. با تصاویر پیشپاافتاده آغازیناش از تشک خواب زن و مرد زیر دیوار ترک خورده خانه زوج اصلی داستان. و یک مقدمه بسیار طولانی حوصلهسربر، برای کاشتن اطلاعات مورد نظر فیلمساز در دل قصه.
پیش بردن فیلم به شیوه جدول کلمات متقاطع تا به نتیجه مورد نظر فیلمساز برسد. در قصهها، این “شخصیت”ها هستند که بار سنگین نگاه نویسنده/مهندس کار را، از دوش تماشاگر برمیدارند. در داستانهای خوب و فیلمهای خوب، به نظرمان میرسد این شخصیتهای قصه هستند که ماجرا را جلو میبرند و نه ذهن نویسنده. (در شاهکارها، واقعا همین طوری است!) اما در فیلمهای فرهادی، از “جدایی” به بعد، این شخصیتها مثل موجودات مفلوکی هستند، در ذهن و دست خالق قاهر، که برای رسیدن به نتیجه نهایی، این ور و آن ور پرده، دست و پا میزنند؛ تا این که بالاخره کاراکتر، و البته بیننده، در سکانسهای “بازجو”یی آخر، گیر بیفتد! (فیلمهای اخیر فرهادی را که میبینم، یاد ارسن ولز/ هری لایم شاهکار “مرد سوم” میافتم. جایی که از بالای چرخ و فلک، به مردم روی زمین به عنوان چند نقطه کوچولو نگاه میکرد –که سوژه کارش بودند و از آن جا برایش مثل نقطه به نظر میرسیدند.)
در فروشنده چون تعداد شخصیتهای داستان زیاد نیست (زن قصه به کنار، عملا دو تا شخصیت داریم)، فرهادی برای این که بتواند به زمان لازم برای کاشتن نشانهها و اطلاعات مورد نظرش دست پیدا کند، اجرای تئاتر “مرگ یک فروشنده” آرتور میلر را به ماجرا اضافه میکند، که ربط درستی به خط اصلی قصه پیدا نمیکند. و تعدادی نما و سکانس از بچههای گروه تئاتر و بچههای مدرسه شهاب حسینی؛ همان ماجرای فیلم “گاو” و اینها. [شاید به همین دلیل است که مجموعه سکانسهای مربوط به این دو بخش، یعنی مراوده گروه تئاتر و همچنین بچههای سرکلاس مدرسه، ضعیفترین بخشهای فیلم را تشکیل میدهند] تا بتواند در لا و لوی اینها، نشانههایی را که میخواهد در فیلم بکارد، از پیش چشم تماشاگر گم کند و بدنه داستان حجیمتر شود.
اما خوب که نگاه میکنی، همه چیز برای رسیدن به نیم ساعت پایانی است. همه چیز «چیده» شده، زیر نگاه خالق قاهر، تا به نقطه نهایی برسد. این که این روزها همه دارند گیر میدهند به ریزهکاریها و گافهای داستان “فروشنده”، به همین خاطر است. چون که همین پیچهای روایتی، در دل جدول کلمات متقاطع مذکور، بیشترین چیزی است که فیلم در اختیارشان میگذارد. اما الان، نوشتن درباره این گافها -که چرا فلان شخص در فلان لحظه، فلان حرکت غیرمنطقی را انجام داده، تنها به این دلیل که در نیم ساعت پایانی، منجر به فلان کنش تاثیرگذار شود- بحث ما نیست. فیلم یک مشکل بسیار بزرگتر دارد. این بار چیزی که فرهادی برای رسیدن به غافلگیریها (و نه ابهامها)ی نهایی، از مای تماشاگر پنهان میکند، بخش اصلی داستان است. شما نمیتوانی با «کنار گذاشتن»، داستانی را که در ذات خودش و در ذهن نویسنده، ابهام ندارد، مدرن کنی.مثال بزنم. در “درباره الی…” سرنوشت الی/ترانه علیدوستی را نمیدیدیم. رفته یا غرق شده؟ معلوم نیست. و این نه یک پنهانکاری از سوی نویسنده برای ضربه زدن به تماشاگر در یک سوم پایانی قصه، که یک نطقه ابهام “واقعی” و هنرمندانه بود.
تماشاگر آن جا نبود، برای این که نباید میبود. حذف این لحظه از ماجرا، انگیزهها و کنشهای دیگر شخصیتهای داستان را پیچیدهتر و جذابتر میکرد. اگر الی مرده باشد، آنها از قانون میترسند، اما اگر الی نمرده باشد چه؟ حالا آنها با درون خودشان رو به رو شدهاند. با نسبت اخلاقی که واقعا با دخترک قصه برقرار کردهاند. عدم اطلاع ما از سرنوشت الی، لااقل تا اواخر داستان، که بعد هم دربارهاش مطمئن نمیشویم، ابهامی را به قصه تحمیل میکند که تاثیرش را بالاتر میبرد.
در فیلمهای بعدی فرهادی، از جمله “فروشنده”، اما ما با پنهانکاری و دزدیدن اطلاعات مواجه هستیم که با ذات داستان ناهمساز است. برخلاف آن چه در نگاه اول به نظر میرسد، ابهامی در مورد شخصیتها در کار نیست. (شخصیت شهاب حسینی، باید «به مرور» گاو شود)، پس دزدیده شدن سکانس حمام از بیننده، نه فقط همه چیز را به هم میریزد، و از لحاظ قاعدهای که نویسنده با تماشاگر گذاشته، یک جور کلاهبرداری دراماتیک است؛ بلکه نشان از بیمسئولیتی خالق اثر هم دارد. ما نمیدانیم مرد در حمام کاری کرده یا نه، پس نمیتوانیم درباره واکنشهای شخصیت اصلی قصه، نظری داشته باشیم.
این فرق دارد با مورد “درباره الی…”، که سوال اصلی را مطرح میکند: اگر قانون اجتماع درباره مسئولیت مرگ الی و ترس از رو به رو شدن با نامزد دختر نبود، واکنش شخصیتها به نبود الی، چه فرقی میکرد؟ در “فروشنده” اما اتفاق افتادن یا نیفتادن تجاوز در داستان، مسیر قصه و نگاه تماشاگر را عوض خواهد کرد. در یک داستان معمایی-جنایی شبیه این، تماشاگر باید از لحظه حذف شده مطلع باشد، تا بتواند درباره شخصیت اصلی قصه “قضاوت” کند. فرهادی از نسبیگرایی و عدم قضاوت و گفتگو و پایان باز میگوید، در حالی که در نگاه غالب و قاهر او در فیلمهای اخیرش هیچ کدام از این مفاهیم با فرمهای داستانیشان، محلی از اعراب ندارد. او به عنوان نویسنده، تصمیماش را درباره شخصیتها گرفته، و در چنین داستان جنایی و معمایی، ابهام به زور تحمیل شده به داستانی که ذاتا چندان مدرن نیست، تنها بیمسئولیتی نویسنده برای برعهده نگرفتن و نمایش ندادن نتیجه نهایی اقدام شخصیتهایش را میرساند.
چرا شهاب حسینی کار را تمام نکرد؟ اگر در حمام اتفاقی افتاده حقاش بود؟ اگر نیفتاده حقاش نبود؟ مدرن بودن و نسبی شدن، باید در نگاه نویسنده و ذات داستان باشد، نه به زور پنهان کردن اطلاعات از تماشاگر و تمام کردن فیلم، قبل از پایان داستان.
۴- به این اضافه کنید که فرهادی در مقام یک روشنفکر، چیزی به دنیای پیشینیاناش در سنت روشنفکری ایرانی اضافه نمیکند. همان نمایش بیل مکانیکی در ابتدای “فروشنده”، که شهر را حفر میکند تا ساختمانهای تازهای بسازد، و این که: این وسط انسانیت چه میشود و انسان واقعا مدرن نشده ایرانی، چرا باید این تغییر را تحمل کند و این حرفها. همان نگاه نابالغانهای که در سالهای دهه ۱۳۴۰، با ساخت فیلمهایی مثل “خشت و آینه” و “گاو”، مانعی در مسیر پیشرفت و گسترش طبقه متوسط شهری ایران ایجاد کرد و پس از مدتی، رنگ و بوی نگاه خاصی از مذهب را هم به خودش زد.
روشنفکری سنتی ایران، عوض این که به شکل گرفتن طبقه متوسط در کشور کمک کند، همواره در بزنگاههای این تغییر و گسترش جامعه شهری، ایدههای محافظهکارانه خودش را رو کرده است. از جمله این که: «حالا زود است، و اگر شهرها مدرن شوند، آن وقتی شهروندان سنتی مانده را چه کنیم.» و این که: «حالا صبر کنیم تا همه در ذات مدرن و شهری شوند تا بعد، و گرنه نتیجه این گسترش و پیشرفت، فساد خواهد بود.» بعد هم که معمولا نتیجهگیری میشود: «تا آن موقع، عوض گسترش آگاهی و توسعه امکانات و ایجاد فرصت مالکیت خصوصی برای طبقه متوسط شهری و دادن جسارت به آنها برای رویارویی بالغانه با مشکلات رشد، بگیرید بنشینید و به صحبتها و فتواهای ما صاحبان امکانات، درباره گسترش فساد در شهر، و پاکی مثلا روستا گوش کنید.
مدام به عقب برگردید، و با «ریشه»هایتان آشتی کنید.» و از این قبیل. مثل همیشه، پاک کردن صورت مسئله، عوض تعمیر. فرهادی هم، همین نگاه سالیان سال را در “فروشنده” دنبال میکند، با نماهای آن تشک دونفره زیر آن دیوار ترک خورده، و مردی که بلد نیست کراواتاش را ببندد. هی میبندد و دوباره باز میکند. نشانهها برایتان آشنا نیست؟ فقط مربوط به فیلمهای مهم جریان ظاهرا روشنفکری ایران نمیشود. در سریالهای شبانه سیما هم میشود دیدش. و جالب این که پس از دهه ۱۳۴۰، این نگاه واپسگرایانه در سینمای ما، حالا باز دارد از سوی جریان روشنفکری سنتی ما، در دهه ۱۳۹۰ جان میگیرد و تبلیغ میشود. دوباره در مسیر عقب انداختن مسیر شکلگیری طبقه متوسط شهری. و به همین خاطر از سوی بخشهایی از قدرت حاکم تایید میشود. آن هم در یکی از بزنگاههایی که طبقه متوسط دوباره متولد میشود. فرقاش این است که حالا یک بار تجربهاش کردهایم. موانع را میشناسیم!
۵- خب؛ حالا رسیدیم به نقطه مورد نظر. آن بخشی که در بند شماره ۲، از روی آن پریدیم و حالا در مسیر نوشته شدن این یادداشت، و پس از گفتن این حرفها، بهتر میتوانیم به آن بپردازیم. مسیری که اصغر فرهادی بعد از “درباره الی…” طی کرد. مسیر فیلمساز هم مثل فیلمهایش، باز مسیر معمول روشنفکری سنتی ایران در دهههای گذشته بود. البته با شدت و غلظت بیشتر. گفتیم که فرهادی در فیلمها و مصاحبههایش از نسبیت، پایان باز، عدم قضاوت و اهمیت گفتگو حرف میزند. و این دقیقا همان چیزی است که در فیلمهایش خبری از آن نیست، و این البته مشکلی ندارد. درباره خیلی از فیلمسازها همین طور است. فقط حرفاش را نمیزنند.
اما اصغر فرهادی چه به عنوان یک فیلمساز و چه به مقام روشنفکر، اشتباه بزرگتری مرتکب شد. از “درباره الی…” به بعد، او عکس ثابت خودش را به جریانهای سیاسی فروخت. پذیرفت که پرچم یک گروه باشد. و عکس و پرچم هم که قرار نیست تغییر کنند. اصلا نباید تغییر کنند. به همین خاطر عوض این که خودش را، چه در محضر خودش و چه دیگران، در معرض نقد و گفتگو قرار دهد، ارتقا بدهد یا خطر کند؛ در حفظ آن عکس و پرچم کوشید. خواست، گیرم هماهنگ شده با قدرت، نماد یک قبیله باشد. پس در همه این سالها عوض پیشرفت در کارش بعد از “درباره الی…”، حواساش رفت به این که با کی بنشیند، کجا بنشیند، کجا ننشیند، کجا از مایکل بارکر رییس سونی تشکر کند و کجا از ملت ایران. کجا عکس بگیرد، کجا نگیرد. کی نامه بدهد. چه روزی بدهد. برای چه کسی بدهد. برای چه کسی ندهد. اجازه داد که جریانهای سیاسی، منتقد فیلمش را بکنند دشمن ملت ایران و موافق فیلمش را حامی فلان گروه. رفت سراغ این که با کدام خبرنگار، چه جور مصاحبهای بکند
. کداماش خارجی باشد و کدام داخلی. یعنی درست دورترین جا از نقد و گفتگو ایستاد. روشنفکری سنتی ایران هم، طبق معمول، جای این که از گفتگو دفاع کند، از تصویر ثابت دفاع کرد، عوض این که نگاهش را گستردهتر کند، سراغ حفظ قبیله رفت، و فرهادی هم به تشخیص خودش، خواست ابزار دست این جریان باشد. او دیگر گفتگو نکرد، پیش از بازجویی، با انگشت نشان داد و متهم کرد. این است که نه تنها در مسیر نوشتن داستان، این طور پسرفت داشت، که به لحاظ بصری هم درجا زد. شرایط تولید بهتر شده، اما ویژگیهای بصری فیلم در حد “درباره الی…” هم نیست. بله ما هم در این مدل فیلم دوست داریم کارگردانی دیده نشود، اما قرار نیست تلاش برای رسیدن به این نقطه، کمبود سلیقه بصری و اتمسفر سینمایی فیلم را هم جبران کند.
۶- فروشنده اما نسبت به چند ساخته اخیر فیلمساز، چند لحظه امیدبخش دارد. باشد که از دوران بازجوییهای سابق و داستانگوی قاهر فاقد انعطاف فعلی فاصله بگیریم. بازی خوب شهاب حسینی، و مهارت فرهادی در تعیین مسیر زاویه دید سوم شخص در مسیر روایت داستان به کنار، منظورم دو لحظه انسانی است که نمونهاش را در فیلمهای قبلی فیلمساز تماشا نکردهایم. یکی سکانس خوب و چالشبرانگیز تصمیم برای لذت بردن یا نبردن از ماکارونی خوشمزه سر میز (ما بودیم، میخوردیم یا نه؟)، و بعدی [توجه: خطر اسپویل داستان] لحظه ورود همسر پیرمرد با چادر سیاه، که در برابر دوربین باز میشود و همسر له شدهاش را، پس از “وسوسه”، در آغوش میگیرد. برای ما، ساختن، و نه انهدام، طبقه متوسط شهری، از همین جا، و از همین لحظه، آغاز میشود.
فیلم بعدی اصغر را، به همین دلیل، با علاقه و انتظار خواهم دید.