«کمال مهر»؛ هیاتی و شوخ طبع بودن شهید “امیر سیاوشی” در میان خانواده و دوستان و آشنایان، او را به “امیر” دلها و قلبها تبدیل کرده است. هر زمان از روز یا شب که به گلزار شهدای امامزاده علی اکبر چیذر (علیه السلام) قدم بگذاری، شخصی بر مزار امیر نشسته است. و در حال حدیث نفس با امیر است. این آغاز روایتی است که همسر شهید سیاوشی از «امیرش» میگوید؛ از ماجرای خواستگاری امیر تا شب یلدایی که از همیشه طولانیتر شد.
پنج سالی طول کشید تا من و امیر به هم برسیم، هم محله ای بودیم و نزدیک سه سال امیر در مورد من تحقیق می کرده و من اصلا اطلاع نداشتم، یه خواستگار داشتم و امیر فهمیده بود، با خواهر زاده ام توی کوچه تاریک داشتیم از جایی برمی گشتیم خونه که یه آقایی با ولتاژ قوی برق از کنارم عبور کرد، تاریکی محض نمی گذاشت صورتش را ببینم، یه شماره تماس به من داد و گفت : فقط یه فرصت بهم بدهید خواهش می کنم، نیتم خیره به حضرت زهرا قسم نیتم ازدواجه، بعد خانواده ام را در جریان گذاشتم، به هر دلیلی نمی شد که ما به هم برسیم، ۵ سال طول کشید تا پدرم راضی و قانع شد که دست من را در دستان پرصلابت و مردانه امیر بگذارد، گویا اصلا قرار نبود ما زیر یک سقف بلند در زیر آسمان آبی خداوند روز و شب را با هم، هم نفس شویم.
شب خواستگاری پدرم گفت : همسر یک نظامی باید همیشه چشمش به در و گوشش به زنگ باشد، امیر اینقدر هول شده بود که ناخوداگاه برگشت شروع کرد به در نگاه کند. دو سال و نیم عقد بودیم. امیر متولد سال ۶۷ و از همان بچگی پایه ثابت هیات ها بود. من را در امامزاده علی اکبر دید و برای مدتی ناچیز من اسمم در شناسنامه اش ثبت شد.
بعد از مراسم عقد رفتیم کهف الشهدا پاتوق مان همانجا بود همیشه، گفت دستت را بزار روی سنگ قبر شهدا، گذاشتم گفت : قسم بخور، که هیچ وقت تا آخر عمرم تنهام نمی گذاری و بعدش هم خودش قسم خورد. می گفت : ریحانه ما بدجور خوشبخت می شویم. آشناییمون کار خدا، دیدارمون امامزاده علی اکبر چیذر و قسم هم عهدی مون پیش شهداست.
شب تولد پیامبرد (صلی الله علیه و آله و سلم) قرار بود مراسم عروسی مان را برگزار کنیم. دستانم را در دستان قوی و مردانه اش بگیرد و من را برای یک عمر خوشبخت کند و من لیاقت حضور در کنار یکی از اولیای خدا را پیدا کنم. وضع زندگی مان را میزان و آماده شروع فصل بهار زندگی مشترکمان بودیم.
اول قرار بود مراسم عروسی داشته باشیم. و می گفت همه خانم ها باید با چادر بیایند و هر کسی اعتراض می کرد می گفت اصلا شما دعوت نیستید، حتی وصیت هم کرده بود که مراسم تشییع جنازه اش همه با چادر بیایند. قرار بود یکی از عکس های بزرگ رهبر عزیزمان بر روی یکی از دیوارهای خانه مان بزنیم، عاشق رهبری و گوش به زنگ حرف های آقا بود، صفحه گوشی، پروفایلش در صفحات مجازی عکس آقا بود.
اما امیر من جهاد در راه خدا را به همه چیز، به من، به تازه دامادی، به لباس دامادی و ماشین گل کاری شده و همه و همه آن چیزهایی که هر جوانی آرزوی رسیدنش دارد، ترجیح داد و به سوریه رفت و ثابت کرد مرد است. مردی که از همه چیز، همه چیز گذشت و رفت تا نکند حرامی ها نگاه بد به حرم حضرت زینب ( سلام الله علیها ) بکنند.
امیر سال ۱۳۸۸ وارد نیروی دریایی می شود. امیر برای ورود به نیروی دریایی خیلی انگیزه داشت. نیروی دریایی جایی است که اگر نیروهایش به آن علاقه نداشته باشند، نمیتوانند کار کنند. کسی شانسی وارد نیروی دریایی نمیشود و حتماً باید علاقه جزو اولویتهایش باشد. به هرحال شرایط سختی است و اگر کسی علاقه و انگیزه نداشته باشد نمیتواند هفتهها در وسط آب، دریا و اقیانوس کار کند. امیر در کنار عشقی که به این کار داشت، بدنی ورزیده و آماده و در کل آمادگی روحی و بدنی بالایی داشت که مجموع این ویژگیها خیلی به کارشان کمک میکرد. امیر به دوستانش در نیروی دریایی از علاقهاش به نیروی دریایی گفته بود و وقتی دوستانش به فرمانده شان معرفیاش می کنند و فرمانده هم علاقه و شرایط و خصوصیاتش را می بیند، قبولش می کند.
پس از اینکه آموزشهای لازم را می بیند، از وجود امیر در کارهایشان استفاده میکنند. مدتی در کارهای ویژه شرکت داشته و بعد از مدتی عضو تیم گارد امنیتی می شود که کشتیها را در آبراهههای بینالمللی محافظت میکنند. بعد یک مدت هم به خاطر استعداد و توانمندیاش به عنوان سرتیم عملیات ویژه حفاظت از کشتیها به کار گرفته شده، یعنی سرتیم گارد امنیتی می شود.
از نظر امیرجهاد فی سبیل الله مقدم بر همه چیز بود. کارش محافظت از کشتیهای تجاری و نفتکش به عنوان سرتیم گارد امنیتی بود و درآمد خوبی هم داشت. به لحاظ مادی تأمین بود و جایگاه و مسئولیتی داشت ولی باز تمام اینها را رها کرد و برای دفاع از حرم خانم زینب(س) به جبهههای محور مقاومت در سوریه پیوست. از نظر نظامی هم بسیار شجاع و متخصص بود و همیشه داوطلب مأموریتهای سخت. کار هر کسی نیست مدت زیادی در اقیانوس و دریاها به مأموریت برود ولی امیر این توانمندی را داشت که دورترین مسیرها را انتخاب کند و برود؛ مدتهای زیادی روی آب بماند و مأموریتهای سخت را انجام دهد. از لحاظ اخلاقی خیلی خوشبرخورد و دارای حسن خلق بود. بسیار با گذشت بود، در همه مسائل در امورات دنیوی یا مادیات یا برخورد و کشمکش با مردم گذشت را می شد دید. برای خانه ای که قرار بود یک عمر سایبان زندگی مان باشد پول قرض کرده بود و تاریخ وصول چک نزدیک بود، یک نفر پول خواسته بود همه پول قرض داده بود گفتم : شاید نتواند تا زمانی که ما پولمان را می خواهیم برگرداند، گفت : خدا بزرگه بسپار زندگیمون را به خدا، دست مردم را باید گرفت، امام حسین ( علیه السلام ) همه چیز را درست می کند.
بردباری و متانت در معاشرتش با دیگران کاملاً مشهود بود. خیلی هم شوخ و با روحیه بود. در کنار اینها یک بچه هیئتی واقعی و خادم امامزاده علیاکبر چیذر بود و به اهلبیت و ولایت واقعاً عشق میورزید. خیلی ساده زیست و بدون تکبر بود. مردمدار بود و مردمآزار نبود. اگر کسی کنار خیابان ایستاده بود و سنش بالا بود حتما سوار ماشین می کرد. خیلی با شرم و حیا بود، صورت هیچ زنی نگاه نمیکرد، وقتی میومد خانه ما با اینکه فقط من و مادرم بودیم با این حال یاالله می گفت. خیلی به دیگران به ویژه پدر و مادر و خانوادهاش احترام میگذاشت. این احترام گذاشتن را هم همیشه به زبان میآورد. فردی بود که مردم از دست و زبانش در امان بودند و کاملاً انسانی مثبت و دوستداشتنی بود که وارد هر جمعی میشد با خودش روحیه مثبت میبرد.
یک نکته جالب این بود که به ریش هم فوقالعاده علاقه داشت؛ از اینهایی بود که ریش را برای بلند بودنش دوست داشت و این دوست داشتن هم برای دل خودش بود.نه اینکه ریش بگذارد که بگوید من حزباللهیام تا تحویلش بگیرند. ریشهایش را بیش از حد بلند میکرد و دوستانش هم همیشه به شهید گیر میدادند که ریشهایت را کوتاهتر کن و میگفتند با این ریشها شبیه داعشیها شدهای که در جواب همه این حرفها فقط لبخندی زیبا به لب داشت. حتی یک بار فرمانده اش سردار ناظری که بابا محمد صدایش می زدند بهش گیر می دهد و می گوید : نمیگذارم مأموریت بروی تا ریشهایت را کوتاهتر کنی که او هم یک کلک حسابی به فرمانده می زند. زیر ریشهایش را با ژل به زیر گلویش چسبانده و یک دستمال گردن هم انداخته و از دور میگفته : نگاه کن ببین الان خوب شده. فرمانده هم وقتی این کارهایش را می بیند می گوید: امیر را بفرستید به مأموریت برود.
از نظر روحیه در بین همکاران تکاورش همیشه در هر جمعی که بوده روحیه آن تیم و گروه خوب و بالا بوده. به خاطر همین خصایص اخلاقی همکارانش دوست داشتند در مأموریتها با امیر باشند. ایام محرم در چیذر ایستگاه صلواتی داشت و حتی یک سال هم تعطیلی نداشت و هر سال بدون وقفه دایر میکرد. امیر من میاندار هیئت و شور عجیبی برای امام حسین(علیه السلام) داشت و ذاتاً دارای شور و شوق و اشتیاق برای شهادت داشت. در هیئتها و مراسمهای عزاداری هر لحظه طلب شهادت می کرد. برای شب سوم محرم دوستانش را از جنوب دعوت کرد تا سنج و دمام بزنند. امیر با وجود اینکه همیشه دوست داشت زیر علم برود اما به رسم میهمان نوازی آن روز زیر علم نرفت و گفت میهمانها مقدم هستند. در آخر با اصرار بچهها یک بار علم را بلند کرد. هر بار که از زیر علم می آمد سریع پیش من می آمد، چقدر در آن لحظات به خودم می بالیدم که چنین همسری خداوند نصیب من کرده است، انگار در آسمان بودم، حس و حالی که هیچ وقت قابل بیان نیست. همان شبی که کاروان راه انداخته بود، در چایخانه، شام به بعضی از دوستان نرسید. با هزینه خودش کیک و آب میوه خرید تا شام دیگری برایشان تهیه کند. خودش هم که مسئول کاروان بود تا وقتی تمام بچهها شام نخوردند، شام نخورد.
روز عاشورا در وسط هیئت، میانداری می کرد و پرچم بزرگی بر دست داشت. پس از مراسم برایم با شوق زیادی تعریف میکرد که “نبودی ببینی چطور میانداری کردم”. امیر از طرف نیروهای ویژهی نیروی دریایی سپاه پاسداران به ماموریتهای مختلفی از جمله تانزانیا، آفریقا، هند و … رفته بود. اما این ماموریتش با دیگر ماموریتها فرق می کرد. قبل از اربعین با کاروانی از دوستان چیذری اش به کربلا رفته بودند که در مسیر کربلا، امیر در گروه مجازیشان اعلام می کند که به سوریه میرود و حلالیت می طلبد.
دوستانش کمی سر به سرش می گذارند و می گویند “امیر نکند که بدون پا برگردی”. امیر پاسخ می دهد: “برگشتی ندارد. میروم و با یک خال در پیشانی برمیگردم.” آخرین پیغامی بود که از امیر به دوستانش رسید. به من هم این بار گفت که می خواهد به هندوستان برود، برادرم خواسته بود که به من محل دقیق ماموریتش را نگوید، من بسیار به امیر وابسته بودم، شب ها همیشه چندین و چند مرتبه گوشی ام را چک می کردم که پیامی نداده باشد و بدون پاسخ از طرف من بماند. اگر فقط یک خراش کوچک بر روی دست یا صورتش می دیدیم انگار یک تکه از بدن خودم جدا شده است، بهش می گفتم امیر جان تو دیگه متعلق به خودت نیستی، مراقب خودت باش. پنج شنبه سرد دی ماه بود که با صدای خسته اش پشت تلفن فقط با صدای پر از بغضش می گفت : مراقب خودت باش و یکشنبه هم برای همیشه من را در تنهایی خودم رها کرد.
یک هفته قبل از اعلام رسمی شهادتش، حرفهای ضد و نقض زیادی در محله پخش بوده است. برخی میگفتند، امیر زنده است و برخی خبر شهادتش را میدادند. زمانی که از شهادتش اطمینان می یابند، تیشرتهایی را که عکس امیر بر روی آن هک شده بود را تهیه می کنند. در روز تشییع تمام دوستانش همین لباس را بر تن داشتند.
امیر با همه اهل محل، از کودک تا پیرمرد صمیمی بود. زمانی که برای آماده کردن مزارش دوستانش جمع شده بودند. کودکی با لباس فرم مدرسه به سمتمان دوستانش می رود و می گوید : چه خبر است؟ می گویند : امیر شهید شد. با شنیدن این خبر شروع به گریه می کند. دوستانش هم که به سختی ریزش اشکهایشان را کنترل میکردند، بهانه خوبی بوده تا گریه را از سر بگیرند. مراسم تشییع امیر در چیذر عاشورایی به پا کرد. امیر به دلیل شخصیتی که داشت، زمانی که در میدان میایستاد همه دورش جمع میشدند. الان هم که از دنیا رفته، همه بر سر مزارش جمع میشوند. زمان خاکسپاری امیر، از تمام نقاط شهر از نارمک، نیاوران، ازگل و … برایش علم و هجله آوردند.
۲۹/۹/۱۳۹۴ مصادف با شهادت امام حسن عسگر ( علیه السلام )، شب یلدا ، توی بلندترین شب سال رفت و طولانی ترین لحظات را برای من به جا گذاشت. هر دقیقه عمرم اندازه یک دور کامل زمین به گرد خورشید میگذره، گاهی هم مثل شب های قطب، شب و سکوت و تاریکی اش انگار ۶ ماه طول می کشد.
امیر من۲۰ کیلومتر در عمق منطقه حلب به سمت دشمن پیشروی میکند و هدفش را هم میزند که در برگشت مورد اصابت تکتیراندازهای تکفیری ها قرار میگیرد. پیکرش هم سه روز در منطقه می ماند در زیر آفتاب سوزان حلب. و امکان دسترسی به آن پیش نمیآید. بعد از گذشت این مدت همرزمانش با فداکاری موفق میشوند پیکر مطهرش را به عقب برگردانند و به ایران بفرستند.