به گزارش کمال مهر، او داستان زندگیاش را چنین آغاز میکند. من به همراه پدر و مادر و خواهرم در تهران نو زندگی میکردیم. پدرم تاجر است و وضع مالی خوبی دارد، خیلی کوچک بودم که به خاطر کار پدرم در بازار اهواز، به زادگاهش رفتیم و من در همان شهر بزرگ شدم امابعد از ازدواج به تهران آمدم.
چند سال داشتی که ازدواج کردی؟
چهارده ساله بودم که به پسرداییام علاقهمند شدم و بدون آنکه چیزی از زندگی مشترک بدانم با او ازدواج کردم، زندگی ما با رویاهای بچهگانه آغاز شد.
زندگیات چه مدت ادامه داشت؟
خیلی کوتاه. چند ماه از آغاز زندگیمان نگذشته بود که فهمیدم پسر داییام قاچاقچی است و در همان روزها با مقدار زیادی مواد مخدر دستگیر و به حبس ابد محکوم شد. پدرم هم فوری طلاق غیابی مرا گرفت. این موضوع ضربه روحی سنگینی به من زد و تمام زخمهایی که در زندگی متحمل شدم، به خاطر همین ازدواج زودهنگام و طلاق اجباری بود. البته وقتی خوب فکر میکنم، می بینم هر پدر دلسوزی جای پدرمن بود، همین کار را میکرد، اما شکست در همان عشق کودکانهام آزارم می داد.
نخستین بار به چه جرمی به زندان افتادی؟
همان روز که پدرم، طلاقم را گرفت، از خانه فرار کردم. عصر با پسری که در خیابان برایم مزاحمت ایجاد کرده بود، درگیر شدم. در اثر این دعوا، ترافیکی در خیابان درست شد و وقتی پلیس آمد، مرا دستگیر کرد. پدرم به کلانتری آمد و مرا آزاد کرد. این نخستین سابقه من بود. اکثر سوابق بعدی من به خاطر فرار از خانه و درگیری بود. بیماری روحیام روز به روز بدتر میشد. با همین اوضاع به مدرسه رفتم تا درسم را ادامه دهم. من درس را در کلاس پنجم ابتدایی رها کرده بودم. تا اول دبیرستان به صورت متفرقه درس خواندم. آرزویم این بود که دکتر شوم.
دیگر ازدواج نکردی؟
چرا. شوهر دومم سامان، پسر همسایهمان بود. این بار خانوادهام به شدت با ازدواجم مخالف بودند ولی من اهمیتی به مخالفت آنان ندادم. سامان معتاد بود و باعث شد من هم به هروئین معتاد شوم. همان روزها دوستی داشتم که میگفت شوهرت را رها کن، بیا با هم برویم دنبال سرقت.
یعنی از چاله به چاه؟
شوهرم کلکسیونی از جرایم داشت. سرقت، موادفروشی، اعتیاد؛ خودم هم یک بار هم به خاطر مظنون بودن در یک پرونده قتل دستگیر شدم. در پرونده قتل هشت ماه به صورت متهم در زندان ماندم تا بی گناهیام ثابت شد و آزادم کردند. این بار به خاطر اخلال در نظم، دعوا و ایجاد راهبندان مرا دستگیر کردند. به مأموران فحش دادم. در بازرسی، موادمخدر در جیبم پیدا کردند، با همان مواد، به دو سال و نیم حبس محکوم شدهام که یک سال و هشت ماهش را گذراندهام و میدانم آخرین بار است که به زندان میآیم.
ارتباطت با خانواده ات چطور است؟
خانوادهام فقط اولین باری که زندانی شدم، به دیدنم آمدند و بهجز پدرم بعد از آن دیگر اسم مرا هم فراموش کردند. تقصیر خودم است که در این سن، ده سابقه زندان دارم. پدرم خانهای را در تهران نو اجاره کرده و عمهام هنوز روبهروی همان خانه مان زندگی میکند. پدرم گفته اگر آزاد شوم، دوباره به همان خانه در تهران نو اسباب کشی میکنیم تا من همه گذشته را فراموش کنم و دوباره زندگی خوبی داشته باشم. هر بار که به خانه زنگ میزنم، فقط با پدرم صحبت میکنم، مادرم نمیخواهد با من حرف بزند.
برای نجات خودت احساس وظیفهای نمیکنی؟
از ۱۴ سالگی راهم از خانوادهام جدا شد و راه اشتباه را پیش گرفتم. آن قدر از محبت دور شدم که به خاطر نگه داشتن شوهر دومم سامان، پابه پایش شیشه و هروئین مصرف کردم تا بداند چقدر دوستش دارم و مرا رها نکند. بارها و بارها خودزنی روی گردن و بازوهایم انجام دادهام تا دیگران از من حساب ببرند و خودم هم آرام شوم. در خیابان چاقو میکشیدم تا مزاحمان را از خودم دور کنم. شیشه و هروئین مصرف میکردم تا همه تلخی هایم را فراموش کنم.
تا حالا به یک زندگی سالم فکر کردهای؟
خیلی. اما مثل خواب است. یک خواب شیرین. من قدر خانوادهام را دیر دانستم. قدم به راهی گذاشتم که آن موقع بیشتر یک لجبازی با خودم و خانوادهام بود ولی خیلی دیر به اشتباهم پی بردم و نمیدانم بقیه زندگیام چه خواهد شد.