زن جوان گفت:چندی بعد ازدواج کردم. بهزاد از مشتریهای بزنبهادر و خانهزاد عمو بود، مردی که تمام زندگیاش ختم میشد به مواد مخدر، چند ماهی از ازدواجم گذشته بود که هم گام با بهزاد شدم و پای بساط او نشستم. هر دو بیکار، هر دو معتاد و هر دو فقیر بودیم و حاصل زندگی مشترک هفت ساله ما، بچهای پنج ساله بود.
زن جوان ادامه داد: آن روز دعوای شدیدی بین من و بهزاد شد و مشت و لگدهای شوهرم، صورتم را داغان کرد. دخترم در این حین بازیاش گرفته بود و من که تصور میکردم گاهی او و شوهرم همدست شدهاند تا مرا نابود کنند از دست کارهای او کلافه شده بودم. دست به چاقو شدم، محکم میزدم، میدانستم همان اولی و دومی کارش را ساخته اما گلوی نرم و نحیفش را میفشردم. شاید میترسیدم شاید هم میخواستم تنها نمانم، شاید… نمیدانم… ناگهان یادم افتاد که باید باهم باشیم، برای همین چند ضربه هم به خودم زدم تا نزد دخترم بروم.
منبع: مشرق
انتهای پیام/