تاریخ : پنجشنبه, ۶ اردیبهشت , ۱۴۰۳ Thursday, 25 April , 2024
0

روایت زندگی دختر آخرین کدخدای کرج از زبان خودش/ جولان بلشویک ها در کرج تا اعتراضهای خیابانی لاتهای کودتاچی

  • کد خبر : 166561
  • 01 آبان 1395 - 15:55
روایت زندگی دختر آخرین کدخدای کرج از زبان خودش/ جولان بلشویک ها در کرج تا اعتراضهای خیابانی لاتهای کودتاچی

صبیه میرزا عبدالله رنجی کدخدای کرج امروز ۸۰ سال دارد و  به تعریف خاطرات تلخ و شیرین خود از کدخدای آرام و متدین کرج تا حضور بلشویکهای شوروی و اعتراضهای خیابانی لاتهای کودتاچی می پردازد که خواندنش خالی از لطف نیست.

 

 

به گزارش گروه استانی«کمال مهر»؛، کرج شهرستانی با جهشی سریع از دوره ی روستایی به شهری، به یکباره منطقه بسیار وسیعی را از آن خود کرد و شکل گرفت و در محدوده ی خیابان های کشاورز و مصباح دارای تاریخچه ای قدیمی تر نسبت به جاهای دیگر کلانشهر کنونی است.

سرآسیاب و کارخانه قند کنونی، زمانی دارای باغستانهای بزرگ و آباد بود که خانه کدخدای کرج در آن بنا شده و با اهل و عیال خود میانش زندگی کرده و به امورات رعیتها و مهاجرینی که با استفاده از رودخانه های پرآب، چشمه سارهای فراوان، منابع طبیعی، همچنین آب و هوا خوب و  خاک حاصل خیزش کار و زندگی و کشاورزی می کردند رسیدگی می نمود.

صبیه میرزا عبدالله رنجی، کدخدای کرج امروز ۸۰ سال دارد و در گفتگو با “تیتر۱” به معرفی مردی می پردازد که برخلاف آنچه از اکثر قریب به اتفاق کدخداها در قدیم به ظلم وستم ورزی یاد می شود، مردی متدین، آرام، خیر خواه و غیرتمند بود و معیشت و سرنوشت رعیت و مردم و همچنین زیر سلطه زندگی نکردن، برایش از اهمیت ویژه ای برخوردار بود.

ماه منیر بانوی شیرین سخن و خوشروی کرجی پدر را مردی بسیار مودب و با ایمان توصیف می کند و می گوید، او را آقا صدا می کردیم و آقا منشی از رفتار و کردارش برای همه هویدا بود، سیاست های رفتارش هم خانه و اهلش را به آرامش و اطاعت می کشاند وهم مردمی که او کدخدا و آقایشان بود.

وی با اشاره به جنگی که حضور روس ها در تهران و کرج شهر را به بلبشو کشانده بود به بیان خاطرات خود پرداخت و گفت: خانه ما درکنار مسجد ده کرج یعنی خیابان مصباح کنونی بود، ان زمان که اینقدر خانه ساخته نشده بود بیابانهای زیادی در اطراف خانه ما وجود داشت، علاوه برآن سر آسیاب و کارخانه قند امروز سراسر باغهای بزرگی بود که متعلق به ما و محل بنا شدن خانه گرم و امنمان بود، پدرم باغهای بزرگ میوه  خود و  چند زمین دیگر را در اختیار رعیت گذاشته بود و در آن کار می کردند و نان آور خانه هایشان بودند، میرزا عبدالله رنجی تنها برایشان ارباب و کدخدا نبود بلکه پدر و بزرگ خانواده ای بزرگ در کرج محسوب می شد و زندگی هایشان را سروسامان می داد، ازدواج ها، جهیزیه و درمان بیماری هایشان و خیلی مسائل دیگر در زندگی مردم با پادرمیانی و خیرخواهی های کدخدا حل می شد.

بانوی کرجی ادامه داد: سیاست های رفتاری آقا اینگونه بود که هیچگونه اختلافی نه درخانه بین زنها و فرزندانش و نه در بین رعایا رخنه نمی کرد و ظلم به یکدیگر جایی در منش او نداشت، هرگز وجود اختلاف و نامهربانی را نه در بین زنهای میرزا عبدالله و نه دربین فرزندانش ندیدیم صلوات را بسیار دوست داشت و به موقع نماز می خواند کلام قرآن را هم می خواند و هم عملی می کرد، بسیار حساس بود از اینکه اهل خانواده اش در معیت خدمتکاران محافظت شده رفت و آمد کنند و این غیرت ورزی را نسبت به تمام مردم و نوامیسشان داشت، به خصوص اینکه روسها در کوچه و خیابان ها می گشتند و امنیت برقرار نبود.

وی درادامه تعریف کرد: با وجود خوش زبان بودن و مهربانی که در ذات میرزا عبدالله بود ولی از روسها متنفر و آنهارا متجاوز می دانست و در مقابلشان استقامت و غیرت یک مرد ایرانی را به خرج می داد که در مقابل تعدی به حریمش حساسیت فوق العاده دارد، او با روسها ترکی سخن می گفت و حواسش به این بود که رعیتها و مردم توسط آنان اذیت نشوند.

صبیه مرحوم میرزا عبدالله کدخدای کرج افزود: آن زمان از خانه بیرون رفتن دخترها معمول نبود و من و خواهرم شمسی که ۵ سال از من بزرگتر بود در معیت نوکر ها هر زمانکه نیاز بود از خانه بیرون می رفتیم، من تا کلاس چهارم بیشتر نتوانستم درس بخوانم در حالیکه به تحصیل علاقه فراوانی داشتم و در کلاس معلم نشستن برایم حکم موهبتی آسمانی داشت اما حضور روسها و گاهی هم شلوغ بازی های خیابانی لاتهای جاهل در کودتاهای سیاسی که شیشه و پنجره های مغازه ها و خانه ها را می شکستند و شهر را به آشوب می کشاندند، باعث شد تا مجبور به خانه ماندن شوم، آن زمان ۱۱سال بیشتر نداشتم و به همراه خواهر و سه برادرم که کوچکترین آنها ۱ ساله بود بیشتر روزها را در خانه می ماندیم و اتفاقات بیرون را از زبان نوکرآقاها می شنیدیم و امنیت خانه برایمان ارزش زیادتری پیدا می کرد.

وی گفت: حضور بلشویکهای شوروی در کرج و آشوبهای چند روزه جنگ باعث شد پدربزرگ و مادربزرگ پدری به خانه ما بیایند و ضمن اینکه از سلامت عزیزان خود مطمئن شوند، مراقب ما کودکان نیز باشند، پدربزرگ مردی مهربان و درعین حال با جذبه بود و مادربزرگ پدری هم زنی عاقل و عاشق پدربزرگ و فرزندانش بود و  احترام و علاقه ای که آن روزها بین فرزندان و والدین و نوه ها حاکمیت داشت چیزی بی نظیر و استثنایی بود که کمتر این روزها دیده می شود.
ماه منیر در ادامه تعریف کرد: شبی از شبها که روسها شهر را با بمب می زدند کنجکاوانه آرام به روی خرپشته پشت بام خزیدم و مشغول تماشای اطراف شدم، صدای فریاد و انفجار از تمام شهر به گوش می رسید، نور هایی که از دور به چشم می آمد دلهره آور و نگران کننده بود به خصوص اینکه پدرم هم قاطی شلوغی ها راهی به میان شهر می رفت و دیر بر می گشت، او نگران پیامدهای جنگ جهانی در وطن بود و در خانه آرام نمی گرفت و مادر تا زمان برگشتن او به خواندن دعا مشغول می شد، وقتی که به پشت بام رسیدم با ترس و تردید به تماشای اطراف از آن زاویه مشغول شدم، مردمی را می دیدم که فانوس به دست از این سو به آن سو میدوند و از صدای انفجار در هراس و تکاپو هستند، همینطور که به همهمه ها گوش می دادم و اتفاقات را از بالا رصد می کردم، پدربزرگ از پشت سر یکی از گوشهای مرا به دست گرفت و آرام گفت پدر سوخته تو اینجا چیکار می کنی، دختر جایش در پستو کنار مادرش است باید کدبانو گری و آشپزی یاد بگیری نه اینکه اینور و آنور سرک بکشی و در کارهای مردانه دخالت کنی، من که از خجالت سرخ شده بودم سرم را به زیر انداختم و دو پله یکی راه رفته را برگشتم، آنقدر هول بودم که در نردبان گیر افتادم.

وی ادامه داد: حالا که به آن روزها فکر می کنم میبینم چقدر کودکان آن نسل حرف شنو و محجوب بودند و هرگز گستاخی نمی کردند، مردان آن نسل هم به تمام معنی حافظ نوامیس خود بودند، می جنگیدند تا امنیت زنان در پستوها و آشپزخانه ها تأمین شود و کانون خانواده با این امنیت و انجام وظیفه گرم بماند، راز موفقیت زندگی مردان و زنان آن روزگار هم همین بود که وظایفشان از هم جدا بود و هر کدام سعی می کردند کار خود را برای راحتی دیگر بهتر انجام دهند.
 

ماه منیر با بیان اینکه آن روزها شیرینی حضور پدر بزرگ و مادربزرگ باعث کم شدن تلخی جنگ در کوچه و خیابانها می شد اظهار داشت: همچنین نمی دانستم که آخرین روزهای خوش خود را در کنار مادر و پدر سپری می کنیم و این رسم روزگار و سرنوشت است که به میل خود بچرخد و بازی در بیاورد.

وی از بخش دیگری از خاطرات خود به تلخی اینچنین یاد  می کند: همان روزها و کشمکش ها بود که مادر مهربانمان بطور ناگهانی و بدون هیچگونه عارضه و یا سابقه بیماری در حالیکه من ۱۱سال، شمسی ۱۶سال و برادرهایم ۱ساله، ۷ساله، ۹ساله بودند رخت اقامت ازین دنیا بربست و مارا تنها گذاشت و پس از او نیز پدرم به او پیوست و سرنوشت ما به گونه ای دیگر رقم خورد.

ادامه و بقیه این گزارش در قسمت دوم بخوانید…

 

 

۰ ۰ رای ها
رأی دهی به مقاله
لینک کوتاه : https://kamalemehr.ir/?p=166561

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
0
افکار شما را دوست دارم، لطفا نظر دهیدx
()
x