تاریخ : پنجشنبه, ۹ فروردین , ۱۴۰۳ Thursday, 28 March , 2024
0

عکس العمل پسر جوانی که خواهرش را در اتاق خواب با دوستانش دید

  • کد خبر : 153513
  • 18 مرداد 1395 - 1:31
عکس العمل پسر جوانی که خواهرش را در اتاق خواب با دوستانش دید

“مهتا” جونم، عزیز دلم، باور کن تو اولین و آخرین عشق زندگی من هستی. آنقدر دوستت دارم که حاضرم حتی جونم رو هم فدای تو کنم.

 

 

«کمال مهر»؛ «مهتا» جونم، عزیز دلم، باور کن تو اولین و آخرین عشق زندگی من هستی. انقدر دوستت دارم که حاضرم حتی جونم رو هم فدای تو کنم. مهتاجان… مهتای نازنین من…تو درست تو شرایطی که من از همه مایوس و ناامید بودم و از همه آدمای دنیا متنفر، سر راهم قرار گرفتی و شدی همه دنیای من. اگه صدای گرمت رو نمی شنیدم همه زندگی م ویرون  می شد. مهتاجونم… عکس خوشگلتو که برام فرستاده بودی دیدم و حالا صد برابر عاشق شدم و تشنه دیدنت. تو رو خدا یه قرار بذار همدیگه رو ببینیم…

برای «خشایار» با لحنی عاشقانه ادا کردن این جملات کاری نداشت. او روی تختش دراز کشیده بود و با خونسردی کامل فیلم بازی می کرد. مهتا اما آنسوی خط، با شنیدن صدای خشایار که از شوریدگی درونش خبر می داد، قند در دلش آب می شد. او که شانزده سال بیشتر نداشت، چند ماه قبل از طریق اینترنت با خشایار آشنا شده بود و بعد از مدتی چت کردن، شماره تلفن بینشان رد و بدل شده و حالا خشایار بی تاب دیدن او بود. مهتا که صدای ضربان قلبش را می شنید، آب دهانش را قورت داد وگفت: « منم دوست دارم تو رو از نزدیک ببینم خشایار اما…» خشایار حرف مهتا را قطع کرد و با لحنی ناراحت گفت:

– « اماچی مهتا؟ تو به من اعتماد نداری؟ نمی بینی چطوری دارم واسه دیدنت بال بال می زنم؟ واقعا که خیلی سنگدلی!»

مهتا همه وجودش گر گرفته بود و از شوق می لرزید. تا به حال این جملات زیبا را از دهان کسی نشنیده بود. حس قشنگی ست که بدانی کسی برای دیدنت بال بال می زند! مهتا که در خانواده ای متعصب بزرگ شده و به جز سلام و احوالپرسی حق هیچ صحبتی حتی با پسرهای فامیل را هم نداشت، می ترسید. می ترسید از اینکه کسی از این دیدار با خبر شود، می ترسید از اینکه اتفاقی برایش بیفتد و تا آخر عمر پشیمان شود. خشایار سکوت مهتا را که دید، گفت: «عیبی نداره، حتما تو هنوز به من اعتماد نداری. پس منم مجبورت نمی کنم کاری رو انجام بدی که دوست نداری. برای همیشه خداحافظ!» و گوشی را گذاشت. مهتا انتظار چنین واکنشی را نداشت. به سرعت شماره موبایل خشایار را گرفت و خشایار رد تماس داد. مهتا دست و پایش را گم کرده بود و با خودش می گفت: « اگه خشایار رابطه رو قطع کنه چی؟» چند بار دیگر هم شماره خشایار را گرفت. بالاخره بعد از هفت، هشت بار تماس، خشایار موبایلش را جواب داد- دیگه چیه مهتا؟ وقتی به من اعتماد نداری چرا بهم تلفن می زنی؟ تو تنها دختری هستی که من وقت گذاشتم و باهاش چت کردم و شماره مو بهش دادم. هر چی بهت می گم عاشقت شدم حرفمو باور نمی کنی. آخه چرا اذیتم می کنی؟

صدای خشایار هنگام ادا کردن این جملات بغض آلود بود. مهتا دلش غنچ می زد. او هم در این مدت به خشایار وابسته شده بود و او را دوست می داشت. طاقت جدا شدن از او را نداشت. طاقت نداشت حتی یکروز صدایش را نشود. عکس خشایار که برایش ایمیل کرده بود را هر شب می دید و به خودش افتخار می کرد که پسری به این زیبایی عاشقش شده. در نظر او خشایار با آن چهره معصومش، نامرد نبود. خشایار مرد رویاهای مهتا بود که دلش می خواست هر چه زودتر او را ببیند و با او زندگی کند. مهتا تردید را کنار گذاشت، صدایش را صاف کرد و گفت: « هر جا تو بگی میام خشایار…» و خشایار که با ترفندهای همیشگی اش بالاخره موفق به راضی کردن مهتا شده بود، خنده ای کرد و گفت: «همین پنجشنبه، خونه دوستم یه مهمونی هست. دوست دارم برای اولین بار اونجا ببینمت و به همه دوستام نشونت بدم و بگم خوشگل ترین دختر دنیا نصیبم شده!» خشایار همچنان می گفت و وجود مهتا با شنیدن حرفهای او داغ می شد، خشایار از عشق و دوست داشتن حرف می زد و مهتا نمی دید برق نگاه شیطانی او را!

– خشایار، من تا حالا همین جایی نبودم. اینجا همه دخترا و پسرا مستن و بی حیا. من خجالت می کشم خشایار، کاش جای دیگه ایی با هم قرار می ذاشتیم!

مهتا راست می گفت، او تا به حال در چنین پارتی هایی حضور نیافته بود. خانواده اش حتی اجازه نمی دادند او به جشن تولد دوستانش برود. آن روز بعدازظهر هم به بهانه کلاس فوق العاده از خانه بیرون زده بود و با لباسی ساده در آن مجلس که همه نیمه برهنه بودند کنار خشایار نشسته بود. خشایار اما، خیلی راحت و آسوده ؛ به قول خودش «ریلکس» بود و پاسخ دوستانش را که کنار گوشش می گفتند: « این تیکه رو از کجا پیدا کردی؟» با لبخند می داد.

مهتا نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: « باید برم خشایار، می ترسم دیرم بشه. اگه بابام بفهمه اومدم همچین جایی، سرمو می بره!» خشایار با چشمان خمارش  به چشمان معصوم مهتا نگاه کرد و گفت: « به این زودی می خوای بری عزیزم؟ هنوز یک ساعت هم نشده که اومدی. یه کم دیگه هم بمون مهتا جان. من قول می دم تا دم در خونه تون برسونمت.» مهتا لبخندی زد و سپس لیوان آب پرتقالی که خشایار به سمتش گرفته بود را سر کشید. لحظاتی که گذشت، پلک هایش سنگین شد. سرش گیج می رفت و در آن شلوغی فقط خشایار را می دید که دستش را گرفت و از جایش بلندش کرد و گفت: « بیا بریم بالا عزیزم. اونجا خلوته و می تونی استراحت کنی.» مهتا همچون بره یی مطیع و رام همراه خشایار به سمت اتاق طبقه بالا رفت و آنقدر خوابش می آمد که دیگر چیزی نفهمید…

ساعت از نه شب گذشته بود که مهتا چشمانش را گشود. هنوز صدای موزیک و همهمه میهمانها از طبقه پائین می آمد. آنجا به نظرش  ناآشنا می آمد اما دقایقی که گذشت هه چیز یادش آمد؛ خشایار، میهمانی و آن اتفاقی که برایش افتاده بود. بغض داشت خفه اش می کرد. ترسی واضح همه تنش را می لرزاند. با خودش گفت: « اگه خشایار بزنه زیر قولش و نخواد باهام ازدواج کنه چی؟»  مهتا حالا بغضش ترکیده بود و  نمی توانست جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد. به سرعت از جایش بلند شد و لباس هایش را پوشید و آماده رفتن شد. خشایار طبقه پائین کنار دختر جوانی نشسته بود و مشروب می خورد و می گفت و می خندید. مهتا را که دید از جایش بلند شد و به سمتش رفت و با لبخند گفت: « به به، خانم خانما… بالاخره بیدار شدی؟ می دونستم دیرت شده امادلم نیومد بیدارت کنم.

الانم راه بیفت تا دیرت نشده ببرم بذارمت دم خونه تون.» پاهای مهتا قدرت راه رفتن نداشت. همان جا و در همان هیاهو زل زد به چشمان خشایار و گفت: « تو باهام ازدواج می کنی دیگه؟»  خشایار خنده بلندی سر داد و گفت: « پس چی عزیزم؟ فکر کردی من یه نامردم و تو رو رها می کنم؟ نه عزیزم دلم، من تازه تو رو پیدا کردم!» خشایار آن شب مهتا را تا جلوی در خانه شان رساند و مهتا چاره یی نداشت جز اینکه به پدرش بگوید: « بعد از کلاس رفتم خونه دوستم و سرمون گرم درس خوندن شد!» و بعد از خوردن کتکی مفصل، به پدرش قول داد که دیگر بدون اجازه او و مادرش جایی نرود و از فردای آن شب بود که خشایار جواب تلفن های مهتا را نمی داد و تنها برایش یک ایمیل فرستاد که: « من هیچ وقت با دخترای احمقی مثل تو که خودشونو راحت و نشناخته در اختیار من و امثال من قرار می دن، ازدواج نمی کنم. حالا هم خودت هر کاری دوست داشتی بکن، اگر دوست داشتی خانواده ت رو در جریان بذار و برید از من شکایت کنید!» و خشایار می دانست، یعنی مهتا به او گفته بود که پدر و مادری متعصب دارد و هرگر جرات گفتن حقیقت را به آنها پیدا نخواهد کرد.

و به این ترتیب بود که خشایار نهایت نامردی را در حق دخترکی نوجوان به جا آورد و رفت سراغ دیگری و آن سو، مهتا ماند و دلواپسی از فاش شدن رازش. اگر خانواده اش می فهمیدند دخترشان چه دسته گلی به آب داده، بی معطلی او را می کشتند. مهتا که دختر شاداب و سرحالی بود حالا به شدت افسرده و منزوی شده بود و بعد از چند شب تا صبح بدار بودن و گریه کردن، تصمیمش را گرفت. مهتا در یک غروب دلگیر پائیزی، داروهای اعصاب پدربزرگش که با آنها زندگی می کرد را یک جا بلعید و خودکشی کرد. سر مزار مهتا همه گریه می کردند و پدر و مادرش مانده بودند مردد که اگر کسی از آنها پرسید مهتا چرا خودکشی کرد؟ چه بگویند!

مهتا خودکشی کرد بی آنکه خشایار حتی از مردن او خبردار شود. مهتا خودکشی کرد و ای کاش بود خشایار تا می شنید نفرین های مادر او را که سر نمازش زار می زد: « خدایا، عادل نیستی اگر انتقام دختر بیچاره م رو از کسی که فکر این کار رو انداخت تو سرش، نگیری!» خشایار اما نفرین مادرانی که دخترشان توسط او بی آبرو شده را نمی شنید، او چنان از فریب دادن دختران نوجوان لذت می برد و چنان در گناه غرق شده بود که خدا را هم فراموش کرده بود!

هفت ماه از خودکشی مهتا می گذشت و خشایار اصلا فراموش کرده بود زمانی با دختری به نام مهتا رابطه داشته. خشایار که از دولتی سر پدر کارخانه دار و میلیاردش در رفاه کامل بود، هر کاری که به قول خودش عشقش می کشید انجام می داد و از جوانی اش لذت می برد،  او ازجوانی اش لذت می برد  و غافل بود از اینکه در باتلاقی دست و پا می زند که یکروز او را خواهد بلعید…

– چیه خشایار خان؟ فکر کردی ما بی عرضه و دست و پا چلفتی هستیم؟ نه داداش من، اینطوری ها هم که تو فکرمی کنی نیست. نمی خواد سرمون منت بذاری که همیشه این تو بودی که بساط خوش گذرونی رو برامون فراهم کردی. یکی، دو ماهی هست که با یه دختر مثل پنجه آفتاب چت می کنم. من که عکسشو دیدم هوش از سرم پرید، چه برسه به تو که عاشق خوشگل مشگلایی! دختره می ترسید یه قرار بذاریم و همدیگه رو ببینیم. فکر کردی فقط خودت مخ زدن بلدی؟ نه جونم، اونقدر از عشق و عاشقی حرف زدم که دختره رو راضی کردم فردا بیاد خونمون .

خوشبختانه از اونائیکه هر بلایی هم سرش از ترس آبروش حرفی نمی زنه. فردا که اومد، زنگ می زنم بیای تا بدینوسیله از خجالتت در بیائیم!

و روز بعد ساعت دو بعدازظهر بود که موبایل خشایار زنگ خورد. دوستش بود که به آرامی صحبت می کرد: « دختره اومد خشایار، بهش قرص خواب آور دادم. الان خوابه خوابه. به دو، سه تا از بچه های دیگه هم زنگ زدم بیان. تو هم زودتر خودتو برسون!» و خشایار هم که همیشه منتظر چنین فرصت هایی بود، ماشین مدل بالایش را روشن کرد و با سرعت به سمت خانه دوستش حرکت کرد. سه نفر از دوستانش هم آمده بودند و هر کدام به نوبت داخل اتاق می رفتند و … نوبت آخر، نوبت خشایار بود. نوبت آخر، نوبت مرگ بود. نوبت زشتی و پلیدی و سیاهی… خدای من! خشایار گوشه اتاق و روی تخت با خواهر خودش روبرو شد! خواهرش نور چشمان خشایار بود، عزیز دردانه خشایار بود. خشایار او را بیشتر از هر کسی در دنیا دوست می داشت.

لحظاتی که مثل مسخ شده ها خیره شده بود به جسم بیهوش خواهرش، همه کارهایی که کرده بود مانند فیلم جلوی چشمانش جان گرفت. به یاد دخترکانی افتاد که بی آبرویشان کرده بود، به یاد مهتا… کسی نمی داند در آن لحظات چه بر خشایار گذشت! دیگر هیچ چیز دست خودش نبود. با چاقوی ضامن داری که همیشه در جیب کتش داشت، خواهرش را غرق در خون کرد و سپس خودش را هم از پای درآورد…

همه شرکت کنندگان در مراسم تشییع جنازه، سر مزار خشایار و خواهرش اشک می ریختند و برای زود پرپر شدنشان افسوس می خوردند. کمی آنطرف تر اما، پدر و مادری مات و متحیر، مانده بودند مردد که اگر کسی ازآنها پرسید: «چرا بچه هاتون کشته شدن؟!» چه جوابی دهند!

منبع: جام نیوز
۰ ۰ رای ها
رأی دهی به مقاله
لینک کوتاه : https://kamalemehr.ir/?p=153513

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
0
افکار شما را دوست دارم، لطفا نظر دهیدx
()
x