تاریخ : شنبه, ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۳ Saturday, 20 April , 2024
1

دو شهیدی که در یک قبر جای گرفتند

  • کد خبر : 35668
  • 04 اردیبهشت 1393 - 9:04
دو شهیدی که در یک قبر جای گرفتند

مادر شهید برهانی گفت: حضرت امام خمینی(ره) وصیت نامه محسن را مطالعه و تحسین نموده بودند. سال ۸۴ که مقام معظم رهبری به دیدار مادرم که سه شهید تقدیم نموده رسیدند؛ من مات و مبهوت چهره آقا شده بودم و جز ایشان هیچکس را نمی دیدم.


به گزارش کمال مهر، به نقل از کرمان ۱۴۰۰، قسمتی از وصیت نامه شهید برهانی: آیا خلقت اجازه می دهد با اون مقام رفیعت به عظمت هایی که می تونی برسی؟ به خالق تمام این ها که می تونی برسی؟ دلت را به این چند سال خوش می کنی؟ جایگاه تو آنقدر والاست که می تونی مثل خدا بشی. از همه بهتر و والاتر، می تونی بگی “کن فیکون”.

همه ی ما آدم های ضعیف و پر ادعا یک روزی چشم به جهان گشودیم شاید در آن لحظه چه قدر هراسان بودیم و بیمناک. گریه هم می کردیم در جدایی محیط رحم، اشک می ریختیم و حتی جیغ می کشیدیم هراسان و وحشت زده بودیم، بعد انس گرفتیم و با دنیا دل بستیم. قلب هایمان با هم ارتباط پیدا کرد محکم شد انگار با یک طناب ضخیم به هم بسته شدند، با همه ی ظاهرش دوست شدیم، رفیق مخلص، بعضی جاها اون نامردی می کرد اما ما همچنان صادقانه پیوند رفاقت را مجحکم تر می کردیم به جای اینکه پند بگیریم.

بارها بهترین عزیزانمان را از ما گرفت. همان هایی که قبل از ما باهاش دوست بودند، اما درس نگرفتیم، بارها قصد جان خودمان را کرد. اما کجاست پنده گیرنده؟

در همین رفاقت ها ندایی طنین افکند. بدنمان را لرزاند. صدا از یک منبع نور می آمد نور مطلق. چه قدر زیبا بود دلپذیر و دلنشین خیلی بیشتر از دنیا جذب شدیم. حرف های خوبی می زد خوبی اش به این بود که هرچه می گفت راست می گفت حقیقت را می گفت.

می گفت: تو خیلی والاتر و برتر از این ها هستی. عظمت و مقامت به این چند سال نیست. اندازه اش نمی شه، جای نمی گیره، تو از اون بالاهایی اونجاها که الان مغزت خطور نمی کنه. تو از آن کمال مطلق هستی . این دوستت بد دوستیه. اگر باهاش دوست شدی از تو می برد اما اگر پشت بهش کردی، بهت رو می آره تازه این تموم می شه. هیچکدام از مظاهر دل فریبش را بقایی نیست. اونا تمام می شه، پایان می پذیره، باید آن قدر سختی بکشی، ناراحت بشی، تا چند لحظه ای لذت ببری و بعد هم زود ، پایان می گیره، تموم می شه. خیلی جاها هم بهش نمی رسی. خیطت می کنه و به ریشت می خنده، مسخره ات می کنه، اما تو باز با صداقت به دنبالش می روی، از همه مهمتر یک لحظه تمام می شوی، می گویند پایان عمرت شده و تو حیران و سرگردان که چقدر دنیا نامرده، بعد از این همه رنج و لذت هیچ نچشیده ای مثل یک شب تموم شد!

می گفت: این همه عظمت ها و خلقت ها مسخر توست. برای توست. از اون اتم با چرخشش، تا کهکشان با گردشش. از اون سلول کوچک اما پر از عجایب، تا اتحادشون و یک سیستم عجیب تر با تمام عظمت ها و عجایب و خلقت ها از آن توست. آیا خلقت اجازه می دهد با اون مقام رفیعت به عظمت هایی که می تونی برسی؟ به خالق تمام این ها که می تونی برسی؟ دلت را به این چند سال خوش می کنی؟ جایگاه تو آنقدر والاست که می تونی مثل خدا بشی. از همه بهتر و والاتر، می تونی بگی “کن فیکون”.

این قدر والایی که می تونی همه ی پرده ها را بگشایی، پرده های غیب، محیط بشی به همه چیز، انگار که جدایی؛ چرا که با خدایی؛ وصل به الهی.

راست می گفت: بارها دل از دنیا می کندیم و طریق می پیمودیم، اما باز غافل می شدیم، چرا غفلت؟؟ با این همه نور؟

توی دستوراتی که داده بود؛ تا آدم بشیم؛ یک کلمه خیلی جلب نظر می کرد؛ جهاد و بعد هم شهادت.

عزم جهاد تمام بندهای تنمان را می گسست؛ زنجیرها را پاره می کرد، آلودگی هامون را پاک می کرد. جهاد ما را با سرعت؛ سیر می داد. می فرستاد اون بالا و بعد در یک لحظه شکفته می شد و انفجاری خونین صورت می گرفت و ما را در یک آن می گسلاند و به اعلی پیوند می زد. آن وقت دیگه محور بودیم در کمالات خدا. چرا که شهادت “لقاءالله” است.

پیر مرشد ما، راه را بر ما روشن ساخت، تکلیف را معین کرد. تنها وظیفه ی ما جهاد است به حکم امام. خیلی ها عزم کردند و رفتند و جنگیدند، یکی شون هم من، مثل هزاران فرزند دیگری که قدم برداشتند.

پدر و مادر عزیز و مهربانم ! می دانم که مرا دوست دارید و می دانم چقدر فراق برایتان دشوار است. حتی احتمال بیماری را در این فراق می دهم، اما همه ی ما برای چیز دیگری آمده ایم و تکلیف من جهاد و در این راه شهادت هم نیز.

این عنایت و رحم خاص خداوند بود که با کمال اعجاب، شامل حال من شد تا در این راه گام بردارم و خدا را شکر می گویم که خودش ما را به این راه کشاند و حمد و ثناء که شهادت را هم نصیبم کرد “الحمدالله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هدانا الله” و شما هم شاد باشید از این رحمت، پدر و مادر و برادران و خواهر عزیزم! می دانید که چقدر رحمت شامل حالتان شده است، می دانید چه رستگاری در انتظار شماست، امیدوارم ان شاءالله که “الله” عنایت و رحمتش را همان گونه که بوده، باز هم باشد و مرا قبول کند. در روز سختی و هراس و وحشت واقعی که جدا انسان ذوب می شود، به رحمت یکتای رحیم به اون وعده های که خودش دادم، همه مون رستگار شویم درجوار رحمتش.

افتخار بر شماست در دنیا و آخرت. آهای اون هایی که از این عوالم بی خبرید! آیا گمان می کنید دست از فرزند شستن آسان هیچ چیز جز خدا نمی تواند این ها را ظاهرا از هم جدا کند . افتخار بر تمام خانواده های محترم شهدا.

عزیزانم خیلی حرف زدم. اما این وصیت نامه است. سخن آخر وصیت که انشاءالله محترم است.

عزیزان! من ظاهرا از شما جدا شده اما واقعا به خدا قسم انشاءالله به شما نزدیک تر شده ام، مهم تر آیاا نشنیده اید که روز قیامت همه از هم گریزانند، اما بدانید برای این چزها به جبهه نیامده ام.و هر چند فرمان امام و حکم ایشان ما را به جبهه، به معبد حق رهنمون شد.

سال های عمر من فدای عمر امام عزیزم، فدای لحظه های عمر رهبرم. وظیفه همه ما جهاد است. همه بدانند و بیایند به جبهه ها، هر چند فکر می کنم آن وقت به یاری الله جنگ به نفع اسلام تمام شده باشد. اما هر وقت جنگی بود؛ فرمان امام روشن گر راه است. من برای دفاع از آئین مقدس اسلام و جنگ با کفار در جهت کسب رضایت الله فرمان مقلد روح الله، آگاهانه و با بینش روشن، عزم جهاد کردم و آرزویم کشته شدن در راه لقاءالله است. وه که چه زیبا پروازی است در بی نهایت وجود مطلق و رستگاری واقعی و حقیقی است.

والدین محترم و عزیزان و برادران و خواهرم! از شما نور چشمان خواهش می کنم همیشه به یاد خدا باشید یک آن غفلت نکنید. همیشه ذکری بر لب داشته باشید این وصیت من بر شما، قبول کنید. مخصوصا نمازهایتان را با حضور قلب بخوانید، قرآن را با معنی و مفهوم زیاد بخوانید. همه این ها ذکر است. چه بهتر که برای اموات و حتی شهدا باشد، چرا که دستشان کوتاه است، اگر چه خود نتوانستم این گونه باشم. اما شما عامل باشید دل از دنیا بر کنید و عمرتان را یکسر برای خدا بدهید. همه مردم و امت مسلمان این گونه باشند . چرا که رستگاری دراین است. به نظر من تمام شهدا مخصوصا اون هایی که پدر و مادر نداشتند، غریب های مفقودالاثرند.

به فقیران و بینوایاین مخلصانه کمک کنید هر چه بیشتر بهتر، هر چه انسان علاقه اش به دنیا کنتر باشد، رفتنش ساده تر است.

از برادران و خواهران خواهش می کنم به عنوان وصیت یک شهید که برادرتان است، خیلی درس بخوانید امیدهای این مملکت شمایید. شماها که مسئولیت و دیانت و شریعت و همدردی امت حالی تان است برای خدا خیلی درس بخوانید و با درس هایتان به خداوند هر چه بیشتر نزدیک شوید که این ها خودش عبادت است و اسباب تقرب به حق تعالی است.

از همه تان و تمام اقوام و آشنایان طلب بخشش دارم. هر کدام هم هر وقت توانستید برایم نماز قضا (حتی شکسته) بخوانید و روزه بگیرید و در مزارم بالای سرم قرآن و ادعیه تلاوت و طلب مغفرت کنید.

محسن برهانی

آری این وصیت نامه شهیدی است که هنگام خواندن آن آدمی را به تفکر وا می دارد. او با این سن کم ولی تفکر بالا و عظیم از همان ابتدای وصیت نامه اش از خدا می گوید ، از شناخت خود و به خدا رسیدن ، اینکه ای انسانها آگاه باشید درست است که ما به این دنیا پا می گذاریم و در این دنیا نفس می کشیم و زندگی می کنیم ولی نباید با او انس بگیریم و تمام زندگیمان را با دنیا سر کنیم.

باید آگاه باشیم که دنیا ما را به خود نگیرد یعنی در اصل دنیوی نشویم و همه چیز را به خاطر دنیا بخواهیم. بلکه هدف از اینکه به این دنیا آمده ایم را دنبال کنیم. از برای چه آمده ایم و عاقبت به کجا خواهیم رفت؟

آری شهید محسن برهانی با مطالعات زیادی که داشت ، حتی به گفته مادر گرامیش : که آقا محسن حتی در جبهه هم دست از مطالعه بر نمی داشت و هر وقت که به جبهه می رفت یک ساک پر از کتاب های درسی و علمی با خود می برد و زمانی که فراقتی و فرصتی پیش می آمد گریزی به مطالعه می زد.

از مطالعه وصیت نامه اش بر می آید که او اهل کرامت و مطالعه بوده است.

مادر برهانی دو شهیدی که در یک قبر آرمیدند

بتول سیف الدینی ، خواهر سه شهید محمدحسن، محمدعباس و محمد حسین سیف الدینی و مادر شهید محسن برهانی است.

عصر دوشنبه به مناسبت هفته زن و گرامیداشت روز مادر با بچه های خبرنگار دفاع مقدس این بار به دیدار مادر شهید محسن برهانی رفتیم ، هم برای عرض ادب و همین اینکه بگوییم ما همیشه به یاد شهدای عزیزمان هستیم و علی الخصوص مادران فداکار و صبورشان و هدف از این ملاقاتها آموختن درس صبوری و شکوری این بزرگ مادران تاریخ کشورمان است.

وقتی زنگ درب را زدیم ، مادر شهید خودش در را به رویمان باز کرد، با لبخند و روی گشاده ما را به داخل تعارف کرد، از همان ابتدا مجذوبش شدم واقعا مادر بود ، مادری مهربان و عزیز ، وارد اتاق شدیم پس از کمی استراحت و پذیرایی ، از او خواستیم تا کمی از خودش و برادران شهیدش برایمان بگوید .

او هم باز با لبخند گفت : من متولد ۱۳۲۶ ، بازنشسته بهزیستی هستم و در سال ۶۹ هم مشاور امور بانوان که برای اولین بار در کشور در زمان مسئولیت سید حسین مرعشی که استاندار وقت کرمان بود، بودم.

مادرم از سادات است و پدرم نیز روحانی که در اصل سیستان و بلوچستان زندگی می کردند که در زمان شاه پدرم را به زرند کرمان تبعید کردند.

ما ۵ خواهر و ۵ برادر بودیم که ۳ نفر از برادرانم در زمان ۸ سال دفاع مقدس به شهادت رسیدند. یکی از آنها شهید محمد حسن که فرهنگی نیز بود، در زمان شکست حصر آبادان در سال ۶۷ که ۱۹ سال بیش نداشت به شهادت رسید.

پس از آن برادر دومم، شهید محمد عباس نیز در سال ۶۳ در عملیات خیبر که ۱۸ ساله بود به شهادت رسید و برادر سومم ، شهید محمدحسین نیز در عملیات والفجر شیمیایی شد و به مدت ۲ سال جانباز که متاسفانه هر روز حالش بدتر وبدترمی شد و بالاخره  او نیز بعد از تحمل دو سال رنج و سختی به شهادت رسید.

خانم سیف الدینی از پدر بزرگوارش گفت: پدرم مرد بسیار بزرگی بود ، واقعا مرد روحانی بود و بچه هایش بسیار خوب پرورش داد و بزرگ کرد، او مردی انقلابی و پیرو خط امام بود اگر کسی به امام توهین می کرد او بسیار ناراحت می شد، وقتی دو برادرم شهید شدند و خبرش را برای پدرم آوردند هرگز ناراحت نشد ولی متاسفانه یک روز که پدرم به خانه آمد به من گفت می شود ضربان قلب مرا گوش کنی وقتی گوشی را روی قلبش گذاشتم صدای بسیار ناهنجاری را شنیدم به پدر گفتم چه شده که این بلا سر قلبتت آمده شما که مشکلی نداشتید ، پدرم گفت : متاسفانه در جلسه ای که بودم یک از خدا بی خبر رو به عکس امام کرد و به او توهین کرد همان وقت بود که انگار چیزی در قلبم پاره شد آری در اثر همان مسئله پدرم در سن ۶۰ سالگی براثر سکته قلبی جان به جان تسلیم آفرین گفت و به خدای خود پیوست.

بعد از رفتنش تازه فهمیدیم که چه مرد بزرگواری را از دست داده ایم ، از مردم که برای نماز جماعت به مسجد می رفتند آخه چون پدرم امام جماعت مسجد صاحب الامر و مسجد امام رضا (ع) بود می شنیدیم که می گفتند از آن زمانی که آقای سیف الدینی به رحمت خدا رفته ما رنگ گوشت به خود ندیده ام ، تازه فهمیدیم که پدر بزرگوارمان از حقوق کارمندی خودش به مردم نیازمند بدون اینکه ما و کسی بفهمد کمک می کرده است.

پدرم قبل از اینکه روحانی و امام جماعت مسجد باشد او در شرکت بنز خاور به عنوان حسابدار آن شرکت کار می کرد و از حقوق شخصی خودش نیز به نیازمندان کمک می کرد. یادش گرامی باد.

شهید برهانی دو شهیدی که در یک قبر آرمیدند

از خواهر شهید خواستیم به عنوان یک مادر شهید از آقا محسن برایمان بگوید: محسن متولد ۱۳۴۸ است ، وقتی او نوزاد بود و می خواستم به او شیر دهم همیشه وضو می گرفتم و برایش قرآن می خواندم .

محسن از همان کودکی که ۳ سال و نیمه بود خرید خانه را انجام می داد و همیشه کارهایش را خودش انجام می داد وقتی از بیرون به خانه می آمد جورابش را بیرون می آورد و می شست ، وقتی هم به حمام می رفت لباس زیرش را در حمام می شست و لباسهای دیگرش را نیز درون ماشین لباسشویی می انداخت .

از ۴ سالگی نماز می خواند آن هم اول وقت و در مسجد به جماعت، هیچگاه نماز اول وقتش را از دست نمی داد. قرآن زیاد می خواند اهل مطالعه بود، حتی زمانی که دبیرستان بود بسیار مطالعه می کرد ، شبها تا دیر وقت چراغ اتاقش روشن بود و کتاب می خواند تنها کتاب درسی نبود او کتابهای دیگر نیز مطالعه می کرد.

حتی زمانی که می خواست برود جبهه گر چه درس داشت و امتحان ، کتابهایش را با خود به جبهه می برد و زمان امتحان برمی گشت و امتحانش را با نمره عالی می داد و مجددا به جبهه بر می گشت.

از همان بچگی نماز شب هم می خواند که بسیار برایم شگفت آور بود، یک شب یعنی نیمه شب بود که از خواب بیدار شدم دیدم چراغ اتاقش روشن است بلند شدم تا ببینم چه می کند دیدم که دارد نماز شب می خواند و بسیار گریه و زاری می کند و از خدا طلب بخشش ، همانجا ایستادم و بهت زده شدم و بسیار خوشحال که آقا محسن چنین نماز می خواند.

می گفت: من با خدای خود عهد و پیمان بسته ام و از خودم نیستم. او از خوابی که دیده بود برایم تعریف کرد و گفت : مادر عزیزم یک شب خواب دیدم که محشر شده و تعدادی حیران و سرگردان به این طرف و آن طرف می روند و تعدادی آرام یکجا نشسته اند. جلو رفتم و سوال کردم اینان کیستند ؟ و کسی در جواب به من گفت: آنان که حیران و سرگردانند کسانی هستند که در دنیا نماز شب نمی خواندند و آنان که آرام هستند نماز شبشان ترک نمی شد، به همین علت عهد بستم که نماز شبم را ترک نکنم.

حتی دوستانش می گویند ، محسن در جبهه  هم زمانی که رزمندگان به خواب بودند لباسهایشان را در گونی می گذاشت و کفهایشان را بر می داشت و به بیرون سنگر می برد و لباسها را می شست و پوتین هایشان را واکس می زد و سپس در انتها به نماز شب می ایستاد و به درگاه خداوند زیاد گریه و زاری می کرد. حالت معنوی خاصی داشت ، همه او را زیاد دوست داشتند.

آقا محسن یک دوست داشت به نام سعید که در عید غدیر صیغه برادرانه خوانده بودند ، بخاطر همین همیشه و همه جا با هم بودند ، هیچگاه از هم جدا نمی شدند هر وقت می خواستی صداش کنی هر دو با هم می آمدند ، تو جبهه هم همینطور بود دوستانش می گفتند هر گاه سعید را صدا می کردی هر دو با هم جواب می داند و اگر محسن رو صدا می کردی با هم جواب می دادند.

وقتی به جبهه می رفتند با هم می رفتند، وقتی به خانه بر می گشتند برای مرخصی با هم می آمدند. تا اینکه در یک عملیات یک تیر به زانوی سعید اصابت می کند و او مجروح می شود و از او می خواهند برای درمان به پشت جبهه برود او قبول نمی کند می گوید هر جا محسن باشد منم هستم.

آقا محسن هم هر گاه به خانه بر می گشت ، به تمام اقوام و خویشان سر می زد و صله رحم را به جا می آورد، حتی ایام نوروز هم چنین می کرد. همه فامیل او را دوست داشتند.

تا اینکه شب عملیات فرا می رسد ، عملیات کربلای ۴ ، محسن به عنوان غواص گردان ۴۰۸ وارد این عملیات می شود و جزو افراد خط شکن بوده جزو اولین کسانی بود که می بایست خودشان را به آب بیاندازند راستی از سعید بگویم ، سعید به علت داشتن مرخصی به او اجازه نمی دادند تا در عملیات شرکت کند بالاخره به هر سختی بود یک لباس غواصی از یکی از همرزمانش قرض گرفت و در این عملیات شرکت کرد، محسن خمپاره انداز بود بعد از شلیک خمپاره توسط دشمن شناسایی و مورد حمله قرار می گیرد که به شهادت می رسد ، آقا سعید از آب بیرون می آید و فریاد زنان می گوید محسن شهید شد در همین حین او نیز مورد اصابت رگبار دشمن قرار می گیرد و به شهادت می رسد.

نمی دانم یک روز قبل از عملیات یک دل شوره ای  در وجودم احساس می کردم، اصلا آرام و قرار نداشتم  و احساس می کردم می خواهد اتفاقی رخ دهد. رفتم سر کار دیدم نمی توانم خودم را آرام کنم مرخصی ام را رد کردم و به خانه آمدم و همه اش با خود می گفتم چه می خواهد بشود چرا اینطور شده ام؟

آن روز را تا شب و حتی شب را تا روز بعد به سختی گذراندم تا اینکه روز بعد متوجه شدم که محسنم در عملیات دیشب به شهادت رسیده.

ولی متاسفانه اجساد مطهرشان را برایم نیاوردند. آره سعید و محسن را می گویم ، گفتند فعلا نمی شود ، آنها مفقودالاثر شده بودند و بعد از ۱۰ سال در سوم آبان ماه ۷۵ اجساد آنها که چند استخوان بیشتر نبود برایمان می آورند.

بعد از شنیدن شهادتشان یک سنگ قبر برایشان سفارش دادم و اسم هر دو را روی یک سنگ نوشتم آخه محسن و سعید همیشه با هم بودند و مثل برادر برای هم.

وقتی هم که اجسادشان را آوردند در یک قبر گذاشته شدند.

مادر شهید محسن برهانی می گوید: هیچگاه در جلوی همسر و فرزندانم در فراق محسن و سه برادر شهیدم نگریستم . همیشه خدا را شکر و سپاس می گویم که چنین برادران و فرزند مومن و خداجوی هدیه به من داد و این امانت را دوباره خودش از من گرفت. از خدا می خواهم که مرا شرمنده آنها نکند.

ما نیز از او التماس دعا می خواهیم ، و از دیدن چنین خواهر و مادر شکور و صبور خدا را سپاس می گوییم و از او می خواهیم که توجه شهیدان را نیز از ما نگیرد.

انتهای پیام

۰ ۰ رای ها
رأی دهی به مقاله
لینک کوتاه : https://kamalemehr.ir/?p=35668

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
0
افکار شما را دوست دارم، لطفا نظر دهیدx
()
x